چهارشنبه ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۰۸ب.ظ
::آخرین مطلب 42 دقیقه پیش | افراد آنلاین: 3

ماه موبُل

قدیما رسم بر این بود که با در آمدن اولین دندان شیری کودک و به تناسب اینکه این دندان از بالا سر زده باشد یا از پایین، بویژه اگر از…

قدیما رسم بر این بود که با در آمدن اولین دندان شیری کودک و به تناسب اینکه این دندان از بالا سر زده باشد یا از پایین، بویژه اگر از بالا در آمده باشد کودک بی نوا را از ارتفاعی مثل پشت بام یا از اتاق دوخنی (دو طبقه) پایین می انداختند. البته با رعایت همه پروتکل های امنیتی و با تجهیزات کامل شامل یک عدد شمد(چادر نمازی) به همراه چهارتا آدم قل چماق، (ترجیها از اقوام).

در این مراسم هیجان انگیز که معمولا با گریه آن کودک بیچاره همراه بود، با کل زدن و هیاهو و شباش ریختن بقیه اهل خانه درامیخته میشد و جهت پذیرایی آشی پخته و سرو میشد به نام آش«دُ دُ له او» یا با کلی تغییر و برای فهم بیشتر جوانان امروزی «آش دندونی» (چه خنده دار). قابل ذکره که این آش با رعایت تمامی پروتکل های بهداشتی در زمان غیر کرونایی تهیه میشد.

خلاصه این مراسم منو به یاد خاطره ای از سال ها قبل میندازه که هنوز رنگ و بویی ازش مونده بود. زمانی که بزرگترهای فامیل بهانه ای میشدند برای دورهمی های خانگی و چه بی بی و بباجی ای داشتیم مهربان و دوست داشتنی، گرم و صمیمی.

بی بی و بباجی ما، همدیگر رو خیلی دوس داشتن و در مدت زمان طولانی باهم بودن، حتی  یک بالای چشمت ابروست به هم نگفته بودند و قانع بودند به روزی پروردگار و هر چه داشتند و نداشتند در طبق اخلاص میگذاشتند و هر که مهمانشان میشد، برایش کم نمیگذاشتند. فکر کنم بخاطر همین خصلت خوبشون بود که خداوند عمر باعزت بالای صدسال بهشون عطا کرده بود. بی بی صد و پنج سال داشت و بباجی دقیقا صدسالش بود. بله بی بی از بباجی بزرگتر بود.والبته وصلتشون داستان داره .

بباجی تعریف میکرد که ایام «موبول» فرا رسیده بود و میبایست پنگ های برجامانده فسیل ها را برید و شاخه برگ های اضافی رو چید تا درخت خرما به قول قدیمی ها یک شب رو استراحت کنه و از فردایش «نِک نِک» زدن بُکُم را از سر بگیره. (پنگ: شاخه هایی که میوه درخت نخل یعنی خرما از ابتدا تا انتها در آن رشد میکند.)(نِک نِک یعنی دغدغه)(موبول یعنی ماه هرس نخل از نیمه مهر تا اواخر آبانماه)

در همین ایام به سفارش پدرم که با پدر بی بی رفاقت داشت، به خونشون رفت. در که زدن، خدابیامرز کل مشال(پدر بی بی) در رو باز کرد و با خوشرویی منو تحویل گرفت و بفرما زد.

ورودی خانه شان دایره ای شکل بود، با سقفی گنبدی و گچ بری بسیار زیباو دورتادور دیوار سکو بود برای نشستن. سمت راست یک در چوبی بود که بعدها فهمیدم اتاق پذیرایی است و یک راه پله برای رفتن به پشت بام و سمت چپ دالانی که مرتبط میشد به حیاط.

چهاردور حیاط ساختمانی دو خنی (دوطبقه)
قرار داشت و یک تالار بزرگ با دوتا ستون با سقفی تزئین شده به نقاشی شیر و پلنگ و آهو و درخت . وسط حیاط هم حوضی بود تقریبا بزرگ و در کنارش باغچه ای با دو فسیل سر به فلک کشیده و اگه میخواستی پش های(برگ های نخل) رو نگاه کنی، کلاه از سرت می افتاد.

راستش دیدن اون دوتا فسیل بلند، با آنهمه پنگ نبریده و پر از خرما، واقعا دلهره آور بود. مات و مبهوت نگاه میکردم و کل مشال خدابیامرز منتظر بود تا کلامی از من بشنوه. بالاخره سکوت رو شکست و گفت: خوب؟! گفتم: خوب به جمالت کل مشال. ولی این فسیل خیلی بلنده.

کل مشال سری تکون داد و گفت: میدونستم جواب توهم نه هست. راستش هرکی اومده ترسیده و رفته. گفتم: راستش ترس هم داره. گفت: خوب باشه اشکالی نداره. نمیتونی اصراری نیست. تو همین صحبت های منو کل مشال بود که بی بی از پله های لب تالار پایین آمد و تا منو دید به سرعت برق برگشت وبرگشت به اتاق. کل مشال پرید وسط نگاهم و گفت: بچه ها خبر نداشتند که شما آمدید. خلاصه اگر نمیتونید کس دیگه ای رو بیارم. نمیدونم چی شد که به کل مشال گفتم خیر نمیخواد کس دیگه ای رو بیاری، من خودم انجام میدم. فی الفور«پروند» (طنابی برای بالا رفتن از درخت نخل)، رو گِردش کردم و رفتم «تال فسیل» (بالارقتن از درخت نخل). درکمتر از یک ساعت، فسیل تمیز شده رو تحویل کل مشال دادم.

کل مشال بنده خدا انقدر خوشحال شد، که فی المجلس یک اشرفی گذاشت کف دستم. تا اون زمان همچین مزدی نگرفته بودم ولی کل مشال نمیدانست چه قدرتی منو وادار کرد که کار به اون سختی رو انجام بدم.

خلاصه قضیه بی بی رو به مادرم گفتم و از اونجا که مادرم شناخت کامل نسبت به این خانواده داشت، قضیه سن بی بی رو پیش کشید؛ ولی من کاری به این کارها نداشتم و به اصرار، خانواده رو به خواستگاری فرستادم و شاه بی بی شد همسر بنده.

هفت روز و هفت شب جشن عروسی ما بود و همه خرج ها رو کل مشال خدابیامرز داد. یادش بخیر، چه روزهایی بود. بباجی نفسی تازه کرد و ادامه داد :مردم تو شادی و غم در کنارهم بودند و از هر چی که داشتن کمال استفاده رو میبردن و قدر همه چیز رو میدونستن. مثلا همین فسیل رو نگاه کن، قدیما، از جزء جزئش استفاده میشد. از زمانی که بُکُم«شکوفه درخت نخل» سر میزد و ازش طارونه(عرق شکوفه نخل) میگرفتند و زمانی که خلالو(میوه نا رس خرما) می رسید و وقتی ریخته میشد جمع میکردیم و میذاشتیم لای کاه، تا«بودَاو»(رسیده تر و شیرین تر)بشن و خرک هایش(خارک) و دم پزش(نصفی خارک نصفی رطب) بعد رطب و نم(میوه رسیده) و نهایتا خرما، و صد البته«کنگ کوفته».

از بباجی پرسیدم: راستی این کنگ کوفته چیه و چجوری درست میشد؟

گفت: زمانی که میوه درخت نخل یعنی خرما کاملا رسیده بشه، مقداری از میوه ها درست عمل نمی آیند و همانطور که سر شاخه هستند، پلاسیده و بعضا خشک میشوند. موقعی که پنگ ها(شاخه های میوه خرما) بریده میشوند، این میوه های خشک به نام«خِمَل» و «کنگو» را جدا میکنند و میکوبند تا بصورت تقریبا پودر در بیایند.(خِمَل خشک تر و کنگو مقداری نرم تر است). بعد آنهارا درون خمره میکنند و مقداری کیو(بنه کوهی)، زنجبیل و کنجد و مغز گردو(البته درصورتی که ارزان باشد) و دانه هل را باآن مخلوط کرده و سپس دوشاب(شیره خرما) را روی آن میریزند و سر خمره را با پارچه ای نخی میبندند و در جایی تاریک میگذارند تا در زمستان بتوانند از آن استفاده کنند. میشه گفت یک دسر عالی برای شب های سرد زمستان، جهت پذیرایی بخصوص در شب چله (یلدا).

آخ گفتم یلدا، یک شب نشینی و دورهمی گرم و صمیمی .اتاقی پر از مهمان از کوچک و بزرگ گرفته تا زن و مرد فامیل دور و نزدیک؛ دور یک منقل ذغال گر گرفته با یک قوری بند زده گل گلی و صدای قل قل قلیون بی بی و همهمه زن ها و بچه ها و پذیرایی با حلوای ترک( حلوایی از شیره خرما) و گمبولهَ (نوعی حلوا که خاصیت درمانی دارد) وخاله بی بی (دم پزی با مخلوط انواع حبوبات و میگو) و کنگ کوفته و آجیل.

حرف های بباجی که به اینجا رسید سکوت کرد و چشمانش خیره شد به جایی و ناخداگاه لبخندی زد. پرسیدم: چی شده بباجی؟! میخندی!.

آروم اشاره ای کرد که نزدیکش بشم. درگوشی بهم گفت: احتمالا باید بی بی رو از بالا پشت بوم بندازیم پایین. بعد خندید و خودشو کنار کشید ولی نمیتونست جلو خودشو بگیره. صورتش سرخ شده بود. همین کاراو توجه بقیه رو به خودش جلب کرد. پچ پچ ها شروع شد. از حالت بباجی همه زدن زیر خنده. تنها کسی که نمیخندید بی بی بود. ظاهرا میدانست بباجی چی درسر دارد.

بباجی که دید همه کنجکاوند، رو به بی بی کرد و گفت: شاه بی بی بگم یا خودت میگی؟ بی بی جوابی نداد. کنجکاوی بقیه بیشتر شد و از بباجی پرسیدند چه خبر شده مگه؟ بباجی گفت: احتمالا باید بی بی رو هم از بالا پشت بوم بندازیم پایین، فقط موندم کی میخواد اونو بگیره؟! لحظه ای سکوت حکم فرما شد و بعد، دست جمعی زدند زیر خنده. من هاج و واج مونده بودم چه خبره!؟مادرم به سراغ بی بی رفت و گفت: جان من ننه. دهنت را باز کن ببینم.

خلاصه به اصرار مادر بی بی خدابیامرز دهنش رو باز کرد و صدای کل مادر فضای خانه رو پر کرد. از سر جام بلند شدم و رفتم سراغ بی بی. بعله دوتا دندون ریز و قشنگ از لثه بالایی بی بی بیرون زده بود. به یاد دندان های شیری بچه خودم افتادم. در اون شلوغ پلوغی، بباجی، شمد(چادر نمازی) بی بی را آورد و گفت: رسم رسمه. باید اجرا بشه و باید از پشت بوم بندازیمت پایین. بی بی خندش گرفته بود و در اون حالت نِیگ(نی قلیون) را برداشت و از جایش بلند شد و بباجی پا گذاشت به فرار وبقیه پکیدند از خنده .

 حمید رضا پریدار

س-۲۱۰

نوشته شده در تاریخ:شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۵ق.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین