یک روز عصر در حالی که ساک در دستش بود آمد مغازه و گفت پدر آماده ام خداحافظی کنم. می خواهم بروم جبهه، جلو ام را نگیر؛ من خواب دیده…
یک روز عصر در حالی که ساک در دستش بود آمد مغازه و گفت پدر آماده ام خداحافظی کنم. می خواهم بروم جبهه، جلو ام را نگیر؛ من خواب دیده ام و باید بروم. خوابم را به آقا مجتبی موسوی لاری گفته ام و آقا مجتبی تفسیر کرده است که شهید می شوم.
پس از گذراندن دوران کودکی وارد دبستان کمیل شد. سپس تا سال دوم راهنمایی ادامه تحصیل داد اما شور و شوق حضور در جبهه مانع از ادامه تحصیل او شد.
بسیار متین و حرف شنو بود. با مردم و خانواده خوش برخورد بود؛ شبها تا دیرقوت بیرون از خانه بود ولی نمی دانستیم کجا می رود تا اینکه متوجه شدیم که به مسجد زینبیه می رود و زیر نظر شهید یزدی آموزش نظامی می بیند. چندین بار تصمیم گرفت به جبهه برود اما او را برگرداندند.
یک بار با پسر عمویش قرار بود به جبهه برود اما به علت سن کمش؛ عمویش آنها را از شیراز برگرداند. دفعه بعدی ما خبر نداشتیم و بی خبر از خانه بیرون رفت و ساعت ۱۰ شب به خانه بازگشت. گفتم کجا بودی؟ گفت: جایی نبودم بعدها خبردار شدیم که با پای پیاده رفته بود راه و ترابری ولی آنجا که می رسد متوجه می شود که اتوبوس زودتر حرکت کرده.
وقتی به علت کم بودن سنش او را از جبهه رفتن منع می کردیم در جواب می گفت عمر انسان دست خداست هر چه خدا بخواهد همین می شود اگر عمر تمام شود؛ در خانه هم انسان می میرد. پس چه بهتر که انسان در جبهه و در راه خدا کشته شود. یک ماه بعد راسخ تر از قبل عزم سفر کرد یک روز عصر در حالی که ساک در دستش بود آمد مغازه و گفت پدر آماده ام خداحافظی کنم. می خواهم بروم جبهه، جلو ام را نگیر؛ من خواب دیده ام و باید بروم. خوابم را به آقا مجتبی موسوی لاری گفته ام و آقا مجتبی تفسیر کرده است که شهید می شوم. با اینحال جلوی او را نگرفتم و او را همراهی کردم و رفت دست خدا. (راوی: پدر شهید)
«… ما خودمان تلفن نداشتیم از خانه دایی اش با او صحبت می کردیم. پس از سلام و احوالپرسی از جایش سئوال کردم گفت حالم خوب است. به شوخی گفتم اگر جایت خوب است تا ما هم بیاییم به من گفت نه پدر؛ شما همانجا خدمت کن که آنجا هم جبهه است از قرار معلوم همان شب برای حمله اعزام می شود.»
«شب حمله والفجر۸ مثل عاشقها شده بود و پرواز می کرد. ما را به سه دسته تقسیم کردند من و مصطفی در دسته سوم بودیم ولی او جلو رفت و به گروه اول یعنی خط شکن ها ملحق شد. گروه اول جلو رفت؛ دشمن هم چنان حمله می کرد. از گروه اول خبری نشد، گروه دوم جلو رفت اما نتوانست کاری انجام دهد. به ما دستور عقب نشینی دادند؛ چون دشمن حسابی پیشروی کرده بود ما هیچ اطلاعی از گروه اول نداشتیم و آنها در تاریخ ۱۹/۱/۱۳۶۶ درمنطقه شلمچه مفقود الاثر شدند.»(همرزم شهید)
تا اینکه پس از هشت سال در ششم مرداد ماه سال ۷۴ با تلاش نیروهای تجسس پیکر پاکش شناسایی و درلار به خاک سپرده شد روحش شاد و یادش گرامی باد.