بهباجي ها همشون خوبند ميگيد چه جوري ؟ كافيه اين خاطره رو بخونيد :وقتي وارد مغازه كله فروشي شدم ، بوي خوش كله وپاچه هوش از سرم برد . آب…
بهباجي ها همشون خوبند ميگيد چه جوري ؟ كافيه اين خاطره رو بخونيد :
وقتي وارد مغازه كله فروشي شدم ، بوي خوش كله وپاچه هوش از سرم برد . آب دهنمو قورت دادم و منتظر نوبت شدم . آقاي كله فروش با روپوش سفيد و تميزي بر تن و كلاه مخصوص آشپزها بر سر ، با دست كش و چنگك مخصوص، زبان و گوشت و مخلفات كله رو جدا ميكرد و ميريخت توي ظرف مشتريها . گهگاهي به پشت سرش نگاه ميكرد و لبخندي ميزد . مشتريهايي هم نشسته بودندو با خيالي راحت كله و پاچه ميخوردند .
آقاي كله پز همچنان مشغول كارش بود كه ناگهان ظرف يكي از مشتريها به روي زمين افتاد بدجوري صدا كرد ومنو از خواب پَروند. با چشماي خواب آلود ديدم مادر بالاي سرم ايستاده، در حاليكه قابلمه اي به دست داره . گفت بلند شو چه قدر ميخوابي ؟ دير شده بچه ها ميخوان برن مدرسه . اين ظرفو بگير برو آش بخر و بيا ………
خلاصه به فرمان مادر راهي مغازه آش فروشي شدم . آش فروشي حسابي شلوغ بود ياد خواب ديشب افتادم و غبطه اي خوردم . توي همين فكرها بودم كه آش فروش با صداي بلند گفت : كسي توي صف نايسته آش تموم شد . سر افكنده به خونه برگشتم . دست از پا درازتر . با كليدي كه همرام بود ، آروم در خونه رو باز كردم وپاورچين پاورچين داخل شدم . با خود گفتم اگه مادر بفهمه آش گيرم نيومده حسابي از دستم دلگير ميشه كه نا گهان صداي مادرم در آمد كه آش خريدي ؟
با شرمساري گفتم وقتي رسيدم آش تموم شده بود .
گفت: خوب شد كه نگرفتي . گفتم: براي چي ؟ گفت: همين كه تو رفتي يك قابلمه پر از كله پاچه واسمون آوردند . چي ؟ كله پاچه ؟ با خوشحالي پرسيدم كي واسمون آورده ؟ كه صدايي گفت : خوب معلومه من . پشت سرم رو نگاه كردم . اون بهباجي بود . بهباجي خوب ومهربون كه همه دنياش همين چند تا نوه بودند . به طرفش رفتم . دستشو بوسيدم و با صداي بلند گفتم :
«زنده باد بهباجي »