بهباجي نسبت به فارسي صحبت كردن بچه ها خيلي حساسه . اون ميگه : نميدونم دليل اين كارتون چيه ؟ ميگم: ميخوايم با اين كار درست حرف زدن به بچه…
بهباجي نسبت به فارسي صحبت كردن بچه ها خيلي حساسه . اون ميگه : نميدونم دليل اين كارتون چيه ؟ ميگم: ميخوايم با اين كار درست حرف زدن به بچه ها ياد بديم تا در مدرسه با مشكلي مواجه نشن . ميگه: اينا همش بهانه است مگه ما با پدر و مادراي شما فارسي حرف زديم ؟ چي شد ؟ يعني اونا فارسي ياد نگرفتند ؟ مگه همين عمو موسي خودت دبير فارسي و دستور نيست ؟
ميگم: درسته ولي …. ميپره وسط حرفامو ميگه : ولي نداره . از اينا گذشته مگه حالا خودتون زبان فارسي رو به بچه هاتون درست ياد ميدين . همين الان بچه ات ميدوئيد بهش گفتي دو نزن . به جاي اينكه بگي ندو . بهباجي خيلي تيز و زيركِ . حواسش همه جا هست راست ميگه چه جمله اي بكار برده بودم .
خلاصه يك روز با اهل و عيال به ديدن بهباجي رفتيم . اون مثل هميشه اميرحسين ( پسرم ) را روي زانوهاش نشوند و بعد از اينكه نقل و شكلاتي بهش داد پرسيد : خوب پسرم بگو ببينم ناهار چي خوردي ؟ امير حسين همانطور كه شكلاتشو مز مزه ميكرد گفت : سالاد بادمجون . با تعجب گفت سالاد بادمجو ن ؟ پسرم گفت : آره اينقدر خوشمزه است كه نگو .
بهباجي سرش رو برگردوند رو به من و گفت : امان از دست اين غذاهاي فرنگي يادش بخير بيبي غذايي درست ميكرد به اسم « بادنجونه پو اَ » اينقدر خوشمزه بود كه ميخواستي انگشتاتو بخوري .خدا بيامرز اول ميومد چند تا بادمجون بزرگ و كامل يعني با پوست و كلاه ، به سيخ ميكشيد و ميذاشت توي تنور يا به قول امروزيها «فر» . پخته كه ميشد ، اونو با گوشتكوب خوب نرم ميكرد و پياز خام ريز ريز شده ونمك و فلفل به مقدار كافي اضافه مينمود .
البته بعضي وقتها كمي روغن و نعناي خشك هم اضافه ميكرد .بعد از اين مرحله دانه هاي انار ترش و اگه نبود سركه روش ميريخت و ديگه آماده خوردن بود. صحبت بهباجي كه به اينجا رسيد رو بهم كرد و گفت : خوب حالا تو بگو طرز تهيه اين سالاد بادمجون چيه ؟ اميرحسين با شيطوني گفت : اِهِه بهباجي يك ساعته در مورد سالاد بادمجون داري صحبت ميكني بازم داري از
بابام ميپرسي ؟ گفت: يعني چي ؟ اميرحسين ادامه داد : خوب بابا جون اين چيزاي كه گفتي دقيقا” همون سالاد بادمجون مامان منه . بهباجي سرش رو برگردوند نگاه تندي بهم كرد . از خجالت آب ميشدم آخه از چشماش ميخوندم كه منظورش چيه . ناگهان عصاشو برداشت و به دنبالم دويد . منَم پا گذاشتم به فرار . بهباجي با فرياد ميگفت : زبونمونو كه گم كرديم اسم غذاهامونو چرا تغيير ميديد …….. وايسا كه اومدم .
امير حسين داشت از خنده روده بر ميشد .