گاهی شده به این فکر کنید که بهترین روزیا شبی که تا حالا گذرونديد کی بوده ؟ اصلا” برای چی براتون به یاد موندنی شده ؟ این موضوع برای هرکسی…
گاهی شده به این فکر کنید که بهترین روزیا شبی که تا حالا گذرونديد کی بوده ؟ اصلا” برای چی براتون به یاد موندنی شده ؟ این موضوع برای هرکسی اتفاق می افته ، چه خاطره خوش چه خاطره ناخوش ، توی ذهن آدمها باقی میمونه و البته خدا کنه همیشه یک خاطره خوب باشه. با کمی دقت می تونیم یک حدس کلی بزنیم و به جرات بگیم شب عروسی هر کسی به یاد موندنی ترین شب زندگی برای اونه .
به خصوص آقا پسرها که میخوان چرخ زندگی خودشونو و همسرشونو به تنهایی بگردونند. اتفاقا” چند شب قبل عروسی پسر عموم ، بهزاد بود . بهزاد از چند وقت پیش مقدمات یک جشن خوب و به قول خودش مثال زدنی فراهم کرده بود وبا ارسال پیامک و ایمیل برای دوستان و آشنایان ، آنها را به عروسی دعوت کرده بود . از جمله دعوت شدگان به صورت پیامک ب ب حاجی بود .
اتفاقا” روزی که اون پیامک به بباجی رسید ، در کنارش بودم . عینک همراش نبود به خاطر همین ازم خواست تا اونو واسش بخونم. نوشته شده بود:
« و ما دو کبوتر از این پس در کنار هم می مانیم برای همیشه ، حضورت خجسته و خاطرت به یاد ما خواهد ماند »
بباجی سکوت کرد . سری تکان داد و گفت : عجب دور و زمونه ای شده !! چه جوری طلبونی می کنند ؟!! گفتم : طلبونی دیگه چیه ؟!!
نگاه تند و معنی داری بهم کرد . یه دفعه یادم اومد ، گفتم : آها فهمیدم ، همین دعوت کردن به عروسی بهش میگن طلبونی .
بباجی با دلخوری گفت : البته اینجوری که شما فرمایش میکنی نبوده و نیست. طلبونی ، یعنی دعوت دعوت گرفتن از آشنایان برای شرکت در جشن عروسی که البته نوعی رخصت و اجازه گرفتن به رسم ادب هم بود. در این رسم عده ای از طرف خانواده عروس و عده ای از طرف خانواده داماد ، چند روز قبل از عروسی به منازل آشنایان می رفتند و با این جمله از اونها دعوت می کردند :
((وَ رُخصت شما ، عیش پُس (دت) کاکامه (دادامه) انشالا سایه مُسِرَه اُبی ، تشریف بیاری ))
{ یعنی : با اجازه شما عروسی پسر یا دختر برادر یا خواهرمان است ، بر سرمان سایه انداخته ، تشریف بیاورید}
البته زمان عروسی را هم مشخص می کردن . این کار فقط توسط زنان فامیل انجام می شد و با یک ذوق و شوق همراه بود .
بباجی ، سکوت کرد و غرق در فکر شد . افکارشو پاره کردم و گفتم : ب ب حاجی ، ظاهرا” عروسی های قدیم چند روز طول می کشیده ، درسته ؟! بباجی گفت : یادش به خیر چه جوری هم برگزار می شد . همه یکدل و یکدست . همه شبیه هم . همه با هم و همه یکصدا و بی ادعا . چه مراسمی ، چه اشعاری. گفتم راستی بباجی چی می خوندند ؟ گفت : توی خونه داماد این اشعار رو همراه با دف ميخوندند :
« اَی اَلا صَلّ اَلا همه بَی اَخونَه اَما
دُش که مُبُردِه نِشونه ، میل و سَر دَسّ طِلا
اَی اَلا صَلّ اَلا همه بَی اَخونه اَما
آقا زینل ، مُو دَما کِه ، مُروَش از بِچیای شما »
و ادامه می دادند :
« اي قدمگاه علیُّ رو کَشُت بُکنم زَری
اَمَکِس اَمال اَنازِن ، مَه اَ عباس و علی
قربون قد بُلندُت اُمدی که اُدبَسّه نماز
قربون مجلس و صَحْنُت تا بیارم جا نماز
کت و شلوار شازَه داماد ریشه ریشه مُروَری
شَه قد و بالا نوشته یا محمد یا علی »
بباجی گفت : البته اگه کسی از نزدیکان راه دور یا مسافرتی بود این اشعار را برایش میخواندند تا از او یادی کرده باشند :
« کا کا جونیم رَه دورهِ ای خدا زودی بیا
نِه وَ اِمروز نِه و فردا شووه نوروزی بیا »
« موی خطُت بیا خوشحال وابِم
از زنجیر غَمُت آزاد وابم »
« ای رسی ای وارسی خبر خوشحالی وارسی
تک عیش آقازینل ، خط کاکام وارَسی »
( ب ب حاجی ، عجیب ذوق می کرد وقتی اینها را برام میگفت )
گفتم : ب ب حاجی حضور بزرگترها و آشنایان بسیار مهم بوده ، نه؟! گفت: آنقدر مهم که اگه کسی از بزرگترها نمی آمد ، برای خانواده عروس یا داماد افت داشت ، به خاطر همین قبل از عروسی گرفتن به دیدار بزرگترها و البته آشنایانی می رفتند که بینشان شکر آب بوده و از هم دلخوری داشتن و اینجوری بهانه ای بود برای صلح و صفا . گفتم : ب ب حاجی شنیدم عروسی شما توی شهر نمونه بوده . گفت : چی بگم والله ( لبخندی زد ) اتفاقا” این مسئله باعث شد تا مادرم برای دوری از چشم زخم من و عروس مُدام اسفند دود کنه و زنان فامیل اشعار :
« پَسِ قَعلَه پِشِ قعله کِشت و کار ذُرَتِه
قد و بالای شازَه داماد چُنِه تخته ی نَمکِه »
« هر که شادِه شاد بِبو هر که نِشادِ کور بِبو
هرکه بَدِنِ اَما شَه دِل بو ، از چشُوئه بینا ببو »
مي خواندند.
ب ب حاجی ادامه داد : زمان دامادی من نزدیک به عید نوروز بود ، به خاطر همین علاوه بررسم و رسوم عروسی آئین نوروزی هم برگزار شد . پخت انواع شیرینیهای محلی مثل : قَتْلَمِه ، زیگِرو ، دِلبَرو ، بُفَه شَکری ، آردَکو ، چَنگالو ، بُلبل مُشاطو ، حَلوای آرد برنج ، سمبوسه شکری ، نان شیرین ، و….. که با همینها از مهمانها پذیرایی شد .
علاوه بر این مادرم با سلیقه تمام سفره ی هفت سینی چید که بیا و ببین . « سبزه و سیر و سیب و سنجد و سماق و سمنو و سکه اشرفی ، همراه با قرآن و آئینه و تخم مرغ رنگ شده و ماهی سرخ شده ، آب و نان و پنیر و دو شمع روشن و برای ناهار هم کشمش پلو . دَهنم آب افتاده بود . گفتم ب ب حاجی حق داری وقتی یاد اون موقعها می افتی ، حسرت بخوری . گفت : یادش بخیر . عروسی که تموم شد از طرف خونه عروس به دیدنمون اومدن ، به همراه یک سطل پر از کباب کنجه ، کاهو و سکنجبین ، و شیرینی بلبل مُشاطو و البته یک ساعت جیبی بسیار زیبا که هنوز هم کار میکنه بعد ساعتو از جیبش بیرون آورد و نشونم داد.
بباجی به ساعت خیره ماند ، به چشمانش نگاه کردم ، قطره ای اشک از چشمانش سرازیر شد ، به یاد بی بی افتاده بود ، به یاد کسی که همیشه همراه و همنفسش بود . ساكت ماندم و بباجی را غرق در خاطراتش تنها گذاشتم و رفتم .
حمید رضا پریدار