يعقوب تصميم خودش را گرفته بود. ميخواست كنكور بدهد تا در رشتهي مورد علاقهاش قبول شود و به خلقالله خدمت نمايد. روز و شب درس ميخواند و مرتب تست ميزد. …
يعقوب تصميم خودش را گرفته بود. ميخواست كنكور بدهد تا در رشتهي مورد علاقهاش قبول شود و به خلقالله خدمت نمايد. روز و شب درس ميخواند و مرتب تست ميزد. ببهيعقوب هم كه اين همه علاقه يعقوب را ميديد با تمام وجود به او كمك ميكرد چه از نظر مالي و چه از نظر معنوي. مثلاً يكي از مهمترين اين كمكها كه به صورت مالي غير مستقيم بود، تهيه «اُرما بريز» همراه با مغز تخمه هندوانه بود كه صبح ناشتا به يعقوب ميداد (البته به دليل كمي بودجه از تخمه هندوانه به جاي مغز گردو استفاده ميكرد)
ببهيعقوب اعتقاد داشت و داره كه خرما بر كاركرد مغز بسيار موثره و از كمكهاي معنوي و اخلاقي كه هرچه بگويم كم است . ببهيعقوب در زمان درس خواندن يعقوب، حتي يكبار هم با «مِلِكياش» بر سر يعقوب نكوبيد (كه اين خود يكي از مهمترين و واضحترين اصول اخلاقي و آزادي هر فرد است)
بگذريم، آوازه درس خواندن يعقوب، دهان به دهان شد تا به گوش يكي از دوستانش به نام «مختار» رسيد. مختار از دوستان قديم يعقوب بود كه در زمينه اصول درست پرواز دادن پرندگان (ترجيحاً كبوتر) تخصص داشت. القصّه، روزي مختار به سراغ يعقوب آمد اين دو دوست مدتها بود همديگر را نديده بودند به خاطر همين يكديگر را در آغوش گرفته و اشك شوق ريختند. پس از مقداري خُش و بِش كردن، مختار مقداري تخم پرنده كه البته بهتر بگويم تخم كفتر بود به يعقوب داد كه بخوره و زبانش باز بشه تا در دانشگاه كم نياره.
مختار گفت: خوب بگو ببينم انشاءا… چه رشتهاي براي درس خوندن انتخاب كردهاي؟ يعقوب گفت: اگر خدا بخواهد ميخواهم چشم پزشكي بخوانم. مختار با تحسين گفت: باور كن ديگر از اين بهتر نميشه. چشم پزشكي يكي از بهترين رشتههاست كه البته پول خوبي هم ميتوني ازش دربياري. يعقوب گفت: البته من كاري به پول و اين چيزها ندارم ميخوام خدمت بكنم. مختار خنديد و گفت: اي بابا ميخواي اين همه جون بكَني و درس بخوني آخرش هيچ!
ببين يعقوب جون كافيه چشم پزشك بشي راههايي نشونت ميدم كه وضعت از اين رو به اون رو بشه. يعقوب گفت: مثلاً چه راههايي؟! مختار گفت:فرض كن تو چشمپزشك شدهاي و بيماران براي معاينه چشم نزد تو ميآيند اولين كاري كه ميكني اينه كه بيمارت رو ورانداز كني، يعني از ظاهرش تشخيص دهي وضعش چطور است؟! البته بايد آموزشهاي لازم به منشيهايت بدهي و از طرف ديگر با عينكسازهاي شهر هم قرار و مداري داشته باشي. البته اگر درون مطب عينك هم ارائه كني خيلي خوب است.
الغرض، مثلاً بيماري آمده، چشمش را معاينه كردي و ديدي هيچ مشكلي ندارد نبايد او را به امان خدا رها كني، تو بايد حداقل كاري كه ميكني اين كه عينكي برايش تجويز كني به شماره ۲۵ صدم چون شنيدهام اين مقدار روي چشمها تأثير چنداني ندارد.
با اين كار تو هم ميتواني عينك درون مطبت را به فروش برساني و يا از طريق عينكساز طرف قراردادت پورسانت بگيري. و اما اگر چشم بيمارت ضعيف بود اول از طريق يك شاسي كه به يك زنگ نزد منشيات وصل است به او ميفهماني كه طرف عينكي است.
او بلافاصله به نزد شما ميآيد و نسخه شماره عينك را گرفته به اتاق بغلي ميرود و تا بيمار بخواهد بجنبد، او كار خودش را كرده و عينكي با مناسبترين قيمت از نظر شما برايش تهيه ميكند و اگر در مطب عينك نداري با يك خط تلفن اختصاصي به عينكساز طرف قراردادت ميگويي فلان آدم با اين شكل و قيافه ميفرستم در ضمن پورسانت خودت را نيز يادآوري مينمايي. و يك مورد ديگر كه خيلي هم مهم است پرداخت حق ويزيت از طرف بيماران است كه با اين جمله از منشي ميخواهي تا پرداخت را تأييد كند: «ايشان C (سي) شدهاند.»
خلاصه بايد خيلي حواست جمع باشد. چون توي اين دوره و زمونه نميشه به كسي اعتماد كرد. يعقوب هاج و واج به مختار نگاه ميكرد. مختار در حالي كه سبيلش را تاب ميداد گفت: خوب نظرت چيه؟ در اين موقع ببه يعقوب كه از پشت پنجره اتاقش همه چيز را ديده و شنيده بود بيرون آمد و گفت: پسرهي كلكباز، اين چيزها چيه كه به خوردِ يعقوب ميدي و مختار گفت: خوب دارم راه و روش درست پول درآوردن را ياد ميدم، از خودم كه چيزي در نياوردم.
ببهيعقوب گفت: از خودت نبود؟! پس از كي بود؟ يعني ميخواي بگي … و با چوب افتاد دنبال مختار. مختار دوپا داشت، دو تاي ديگر قرض كرد و الفرار.
حميدرضا پريدار