ميگفتند امروز، روز آخر ماه مبارك رمضان است. غروب كه شد چشمها رو به آسمان و به دنبال ماه نو بود. ولي چيزي ديده نميشد. بعد از نماز مغرب و…
ميگفتند امروز، روز آخر ماه مبارك رمضان است. غروب كه شد چشمها رو به آسمان و به دنبال ماه نو بود. ولي چيزي ديده نميشد. بعد از نماز مغرب و عشا، همهمهي مردم كه واقعاً فردا عيد است يا نه، فضاي مسجد را پركرد . به منزل رسيدم. سفره افطار مهيا بود مثل هميشه بالاتوه، سبزي و حلواي مقراضي در كنار يك همسر خوب. راديو روشن بود و تازه داشت اذان پخش ميكرد، البته به افق تهران. افطاري كه تمام شد، خودم سفره را جمع كردم و مشغول شستن ظرفها بودم كه صدايي شنيدم. دلم ريخت به حياط آمدم. بله، صداي الصلوه مسجد محله بود. رمضان تمام شده بود اشك در چشمانم حلقه زد. حسرت روزهايي را خوردم كه شايد دركش نكرده بودم. صداي راديو بلند بود و خبر استهلال ماه شوال را ميداد. لحظهاي به گذشته برگشتم. به روزهايي كه «شمد» (سرانداز خانمها) بيبي را برميداشتم و همراه با بچههاي محل روي سر ميكشيديم و به درِ خانهها ميرفتيم و ميخوانديم:
«رَمَضو اُندِه تا پشت كَلَك
مَ طَمعْكارِم يَك گُلوي تَرَك
آي رمضو يارب، يارب رَمضو
جواب يا ثواب»
اگر ثواب بود، چيزي به ما ميرسيد و اگر جواب بود و آبي از پشت بام بر سرمان ريخته ميشد، ميگفتيم:
«دَرِ اين خانه چارتا ميخ زدند
چَش و لوي بيبيش گُربَه خِنج زدند
آي رَمضو يارب يارب رمضو»
بعدش هم پا ميگذاشتيم به فرار.
به خود كه آمدم وسط حياط بودم و داشتم ميخنديدم. خانم بچهها مقابلم ايستاده بود و ميگفت: وارو گِنا بُسِّش؟
گفتم:والله چه عرض كنم… ياد قديما افتاده بودم. ياد اون موقعي كه بباجي خوب و مهربون وقتي صداي رمضوني مرا ميشنيد با دستي پر از ما پذيرايي ميكرد. ياد همهي بباجيهاي رمضوني به خير.