در مرحله اول عملیات کربلای ۸ شرکت کرد و بیسیم چی گردان امام علی (ع) بود. «شب بعد در مرحله دوم عملیات، جلال زخمی شد؛ در همان حال با بیسیم…
در مرحله اول عملیات کربلای ۸ شرکت کرد و بیسیم چی گردان امام علی (ع) بود. «شب بعد در مرحله دوم عملیات، جلال زخمی شد؛ در همان حال با بیسیم به فرمانده اش خبر می داد که زخمی شده و عده ای از همرزمانش شهید شده اند. مرتب به فرمانده، نزدیک شدن دشمن را اطلاع می داد و به دستور فرمانده، ضمن از بین بردن کدها و اطلاعات، با فریاد الله اکبر ارتباطش قطع شد.» … و هفدهم فروردین سال ۶۶ دیگر از او خبری نشد تا اینکه پس از ۸ سال انتظار پیکر مطهرش به لار منتقل و به خاک سپرده شد. روحش شاد.
در محله قدمگاه بدنیا آمد. تحصیلات دوره ابتدائی و راهنمایی را در مدارس شهرقدیم گذراند. دوران راهنمایی او مصادف با اوج گیری انقلاب بود و جلال همچون دیگران در تظاهرات شرکت فعال داشت و اعلامیه و عکس امام را در بین مردم پخش می کرد. پس از پیروزی انقلاب در بسیج و پایگاه های مقاومت فعالیت می کرد و افتخار نگهبانی از بیت امام جمعه لار را به عهده داشت.
«در یکی از سالها که جلال در سوم راهنمائی تحصیل می کرد؛ وقتی از مدرسه به خانه آمد، گفت: مادرجان! می خواهم به جبهه بروم. گفتم: تو هنوز کوچک هستی و قدرت جنگیدن نداری. ولی پافشاری می کرد و رضایت نامه می خواست. بالاخره رضایت نامه را امضاء کردیم و به اتفاق تمام خانواده برای بدرقه به سپاه پاسداران رفتیم و جلال همراه اولین کاروان اعزام نیرو از لارستان، عازم جبهه شد.»
مدت سه ماه در جبهه آبادان و خرمشهر بود و در عملیات ثامن الائمه، با هدف شکست حصر آبادان، شرکت داشت.
«موقعی که نیمه شب به دشمن حمله ور شدیم همگی خوابیده بودند اما ما مؤدبانه همگی را از خواب بیدار نمودیم و اسیر کردیم. سنگرهایشان پر از وسایل قمار و شراب بود و … آنها را از بین بردیم.» پس از بازگشت، برای بار دوم عازم جبهه غرب (سومار) شد و پس از آن دوباره به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس حضور داشت. تیرماه سال ۶۱ در عملیات رمضان بشدت مجروح شد و چشم چپ خود را تقدیم انقلاب کرد.
« … بارها جلال می گفت: یک چشم در برابر خدا ارزشی ندارد، من می خواهم که جانم را فدای انقلاب و اسلام بکنم و تا جان در بدن دارم می خواهم اسلام و امام را یاری دهم …» پس از دو سال خدمت در بنیاد پانزده خرداد، در شرکت نفت مشغول بکار شد. سپس دوباره به نقده اعزام شد و بر اثر انفجار بمب آتش زا از ناحیه صورت و دست دچار سوختگی شدید شد. «در این مدت باز هم خدا را فراموش نمی کرد و با اینکه قادر به غذا خوردن نبود، هنگام پانسمان هرگز چیزی نمی گفت. وقتی به او می گفتیم: تو چقدر طاقت داری، در جواب می گفت: که عذاب آخرت سخت تر است. این عذاب قلیل دنیا است. وای به عذاب آخرت که تمام بدن در آتش می سوزد و در آن هنگام باید خدا را بخواهیم…»
پس از شنیدن پیامها و اطلاعیه های نیاز به نیرو، دوباره تصمیم گرفت به جبهه بازگردد. «خانواده می گفتند: صبر کن تا زخمهایت بهبود یابد اما کارساز نبود و می گفت: امروز جبهه احتیاج به نیرو دارند و اگر من درنگ کنم ممکن است دشمن سوء استفاده کند. به مادرم گفت: دستهای مرا حنا ببند … اما مادرم فکر نکن که حنای دامادی را بسته ای…»
در مرحله اول عملیات کربلای ۸ شرکت کرد و بیسیم چی گردان امام علی (ع) بود. «شب بعد در مرحله دوم عملیات، جلال زخمی شد؛ در همان حال با بیسیم به فرمانده اش خبر می داد که زخمی شده و عده ای از همرزمانش شهید شده اند. مرتب به فرمانده، نزدیک شدن دشمن را اطلاع می داد و به دستور فرمانده، ضمن از بین بردن کدها و اطلاعات، با فریاد الله اکبر ارتباطش قطع شد.» … و هفدهم فروردین سال ۶۶ دیگر از او خبری نشد تا اینکه پس از ۸ سال انتظار پیکر مطهرش به لار منتقل و به خاک سپرده شد. روحش شاد.
« … خدایا! از تو می خواهم که هر وقت از این بنده گناهکارت راضی شدی مرا در راه خودت شهید کن … خدایا! تو شاهدی که چیزی عزیزتر از جانم ندارم که در راهت تقدیم کنم. هر وقت از من راضی شدی مرا در راه خود شهید کن … هدف من فقط و فقط به رضای خدا و احیاء دین اسلام، نه به طمع بهشت و نه ترس از جهنم، بلکه وظیفه شرعیام بوده که بروم دین خدا و فرزند رسول الله را یاری کنم ….»(وصیت نامه)