اسمش عبدالرضا بود، عبدالرضا پهلوان. ولی همه ما عَبدی صدایش می کردیم. از وقتی به دنیا آمده بود با فقر بزرگ شده بود. تمام دار و ندارش از زندگی یک مادر بود و به هر زحمتی بود هزینه زندگی را تأمین می کردند. » عبدی پس از پشتِ سر گذاشتن دوره ابتدایی، وارد مدرسه راهنمایی رازی شد و از همان زمان علاقه فراوانی به فراگیری قرآن داشت.
« اسمش عبدالرضا بود، عبدالرضا پهلوان. ولی همه ما عَبدی صدایش می کردیم. از وقتی به دنیا آمده بود با فقر بزرگ شده بود. تمام دار و ندارش از زندگی یک مادر بود و به هر زحمتی بود هزینه زندگی را تأمین می کردند. » عبدی پس از پشتِ سر گذاشتن دوره ابتدایی، وارد مدرسه راهنمایی رازی شد و از همان زمان علاقه فراوانی به فراگیری قرآن داشت.
وی تحصیلات خود را در دبیرستان صحبت لاری پی گرفت و در کنار تحصیل به کار نیز مشغول شد.« از کار خسته نمی شد. شبها وقتی که درس و مشقش تمام می شد، برای سپاه پاسداران کار می کرد. تابستانها بعد از تعطیل شدن مدرسه ها به کارگاه جوشکاری می رفت و کار می کرد. شبها نیز به سپاه می رفت و به وظیفه پاسداری از شهر می پرداخت. دوستانش نقل می کنند که قلب مهربانی داشت و خیلی با گذشت بود و همیشه در نماز جماعت شرکت می کرد. همه بچه های سپاه مثل یک برادر او را دوست داشتند. او هیچگاه از مشکلات و معایب زندگی شکایت نمی کرد. » (خاطرات خانواده)
عبدی به کمک همکلاسیهایش در مدرسه، انجمن اسلامی را تشکیل داد و کتابخانه مدرسه شان را که از رونق افتاده بود، دوباره دائر کرد. ورود وی به کلاس سوم هنرستان همزمان با جنگ تحمیلی بود. بارها و بارها تصمیم به رفتن گرفت اما مادر او را از تصمیمش منصرف می ساخت تا اینکه مادر را راضی کرد.« روزی عبدی می خواست به جبهه برود. با عجله به خانه آمد. روزه بود. نگاهش حالت خاصی داشت و لحن صدایش تغییر کرده بود. روی پاهایم افتاد و دست و پایم را بوسید و گفت: مادر امیدوارم از رفتن من به جبهه راضی باشی. هر بدی از من دیدی حلالم کن و دعا کن پیروز شوم. » (مادر شهید) و آبان ماه ۶۰ به جبهه بستان اعزام شد.« مادرش وقتی نامه ای از عبدی دریافت می کرد، مثل این بود که خدا دنیا را به او داده است. پیش من می آمد تا نامه را برایش بخوانم. من هم نامه را چندین بار برایش می خواندم. مگر باور می کرد عبدی زنده است. مرتب می گفت: باز م بخوان. آنقدر نامه عبدی را برایش می خواندم که کاملاً حفظ می شد. »
دوازدهم دی ماه پس از چهل روز نبرد در جبهه های جنگ، در جبهه بستان به شهادت رسید.
« در سنگر در کنار همرزم و برادرم عبدالرضا پهلوان و تعداد دیگری از رزمندگان نشسته بودم. صدایی شنیدم که مرا به بیرون از سنگر دعوت می کرد. به دنبال صدا از سنگر خارج شدم، کبوتری را دیدم و به هوای کبوتر رفتم. چند قدم که از سنگر فاصله گرفتم خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و تعدادی از دوستان از جمله عبدالرضا پهلوان به فیض شهادت رسیدند و بنده در همان زمان از این فیض محروم ماندم. فقط ترکش خمپاره، چشم راستم را معیوب ساخت. » (به نقل از شهید خلیل شرفی)
مادر شهید به توصیه فرزندش مبنی بر ادامه راه شهدا، تا مدتها در جبهه اهواز به مدد مجروحان جنگ می شتافت.
شهید عبدالرضا پهلوان در وصیت نامه اش موجودی خود را که از راه کار کردن بدست آورده بود، مجزا به کتابخانه مدرسه، جنگ زدگان و مادر اهداء نمود. روحش شاد و یادش گرامی.
« زندگی من با درد و رنج بود ولی از آفریننده خودم شکرگزار بوده و هستم. پیام من برای مردم این است که خدا را فقط برای یک لحظه هم شده فراموش نکنند و همیشه به یاد خدا باشند. »(وصیت نامه)