يادش به خير عطار دورهگرد كه ميخوند: گُل اُمْبا، گُلِ گَنَه امْبا راجونَه امْبا، سياه دونَه امْبا مَه حسيناِم چي تو ناوّي؟ اون روز با بيبي نشسته بوديم. گرمي هوا…
يادش به خير عطار دورهگرد كه ميخوند:
گُل اُمْبا، گُلِ گَنَه امْبا
راجونَه امْبا، سياه دونَه امْبا
مَه حسيناِم
چي تو ناوّي؟
اون روز با بيبي نشسته بوديم. گرمي هوا منو بيحوصله كرده بود.
بيبي كه متوجه حال من شد، بلافاصله بلند شد و رفت يك كاسه بلوري كه لبريز از شربت و فالوده محلي بود برام آورد. عرق تارونه و مغز گردو هم به اون اضافه كرده بود. فالوده رو سر كشيدم. اونقدر خوشمزه و تگري بود و مزه داشت كه گويي اولين باري بود كه فالودة دست پخت بيبي رو ميخوردم. در همين حال، صداي نان خشكي شنيده شد كه جار ميزد: نان خشك، معدن كهنه، دمپايي كهنه، يخچال كهنه، راديات كهنه و… ميخريم! گفتم: بيبي نون خشك، معدن «رويي» كهنه و… چيزي نداري؟
بيبي گفت: نه ندارم و آهي كشيد و اضافه كرد كه امروزها توي هر خونهاي نگاه كني، دورريزهاي نون كه نعمت خداست، پاكت پاكت ميذارن تا به نون خشكي بدن، در صورتي كه قديم براي نان اونقدر احترام و ارزش قائل بودن كه نه تنها دورريز نداشت بلكه اگر دورهها و لبههاي خميري تپتپي جدا ميشد اونو خشك ميكردن و باهاش پَپلُس (آش نان) ميپختن و با لذت ميخوردن و يا اگه كسي تكهاي از نان توي كوچه روي خاك ميديد، اونو برميداشت و ميبوسيد و كنار ديوار يا توي سوراخ لا به لاي ديوار خشتي كوچه، ميگذاشت كه رهگذرها، ندانسته زير پا لِه نكنند چون گناه محسوب ميشد و اصلاً دورهگردي كه خريدار نون خشك خونهها باشه، وجود نداشت.
ولي صداي دورهگردهاي ديگهاي كه كوچه به كوچه و محله به محله ميگشتن و جار ميزدن هميشه توي گوشم هست. گفتم: مثلا چي ميفروختن و چه چيزهايي رو جار ميزدن؟
بيبي دوباره آهي كشيد و گفت: خدا رحمت كنه «علي باقِلَه»تنخواه فروش كه چند ماه پيش عمرش رو داد به تو، بقچههاي بزرگي از پارچههاي رنگي، به دوش ميگرفت قد كوتاهي داشت و گاه قد و قوارهاش زير اين بقچهها گم ميشد و به زحمت ميديديش و جار ميزد: تنخواه اُمباره، تنخاه توناوي مه علياِم.
و خانومهاي خونه كه كمتر از خونه بيرون ميرفتن كه از بازار پارچه بخَرَن، با شنيدن صداي علي پارچهفروش به كوچه مياومدن و پارچههاي مورد نياز خودشون رو از اون ميخريدن كه گاه قسطي و گاه نقدي بود. صداي گرم و آشناي «علي» هنوز توي گوشم هست.
گفتم: دورهگردهاي ديگهاي هم بودن كه اجناس خودشون رو براي فروش به محلهها و درِ خونهها ميآوردن. بيبي گفت: بله «حسين» كه گياهان دارويي رو جار ميزد و يا هيزم فروشها كه چندي قبل برات گفتم و نوشتي. حسين در كوچهها ميگشت و جار ميزد: گل امبا، گل گنه امبا، راجونه امبا، سياه دونه امبا، مه حسينم چي توناوي؟ و اين صداي حسين عطار بود كه هميشه توي گوشم ميمونه.
بيبي اونقدر با گرمي و حرارت خاصي از گذشتهها و خاطرههاي اون زمان برام ميگفت كه من ميتونستم، جوانيهاي بيبي و همسن و سالهاي اونو مجسم كنم كه چطور با شنيدن صداي دورهگردها، چادر وال گلدارشون رو به سر ميانداختن و خودشون رو به كوچه ميرسوندن تا لوازم مورد نياز خودشون رو بخرن و خوشحال بودن از اين كه به خاطر تعصبات شديد مردهاي خونه، اونا خيلي اجازه رفتن به بازار و خيابون نداشتن كه خريد كنن و دورهگردها كار خريد رو براي خانومها، آسون كرده بودن.
گرمي هوا كمكم فراموشم شده بود و حسابي گرم شنيدن خاطرات خوب و شيرين گذشتههاي بيبي بودم. صحبتهاي بيبي كه تموم شد رفتم كاسه فالودهاي رو كه خورده بودم شستم و دوباره كنار بيبي نشستم تا بازم از گذشتهها برام بگه.