يكي از خوشمزهترين ب ب حاجيهاي اين دوره زمونه كسي نيست جز ب ب يعقوب. او پيرمردي است بزلهگو و نقاد (نقد كننده) كه اكثر مردم لارستان به خصوص لاريها…
يكي از خوشمزهترين ب ب حاجيهاي اين دوره زمونه كسي نيست جز ب ب يعقوب. او پيرمردي است بزلهگو و نقاد (نقد كننده) كه اكثر مردم لارستان به خصوص لاريها او را به خوبي ميشناسند. به حرفها و به كارهايش خو گرفتهاند و هر اتفاقي در شهر و ديارشان ميافتد از او ميخواهند كه آن را نقد كند. ما هم بر آن شديم كه با اجازه ب ب يعقوب، اتفاقاتي كه برايش ميافتد، برايتان تعريف كنيم و از شما عزيزان ميخواهيم آنچه از اين داستانها استنباط ميكنيد برايمان ارسال نماييد.
و اما داستان:
دزدي وارد منزل ب ب يعقوب ميشود و تمام لباسهاي روبند وسط حياط را جمع ميكند. ب ب يعقوب با صداي آقا دزده از خواب بيدار ميشود و به طرف حياط ميرود. دزد نابكار با ديدن ب ب دستپاچه شده فرار ميكند و اشتباهي به جاي در خروجي وارد دستشويي ميگردد.
ب ب نيز زرنگي ميكند و در را قفل مينمايد. دزد وقتي ميبيند گرفتار شده رو به ببه ميكند و از او ميخواهد تا او را آزاد نمايد ولي ب ب قبول نميكند و دزد اين بار رو به ب ب ميگويد كه ظاهراً قصد داري مرا بكشي و ببه در جواب ميگويد: همان بميري بهتر از اين است كه دزدي كني.
دزد كه منتظر چنين حرفي بوده بلافاصله ميگويد: از دستتون شكايت ميكنم ميخواهيد مرا بكشيد. ميدونيد جرم آدم كشي چيه؟ اعدام. ولي جرم آدمي كه سرقت ميكنه فوقش يه چند سالي آب خنك خوردن. ب ب يعقوب حرفهايش را به تمسخر ميگيرد ولي دزد زبان ميريزد و به او ميفهماند كه كارش مجرمانه است. ب ب يعقوب به فكر ميرود و با خود ميگويد اگر واقعاً اينطور باشد كه دزد ميگويد!… دو دلي ب ب را فرا ميگيرد و بالاخره رو به دزد ميكند و ميگويد: خوب ميگي چيكار كنيم؟ دزد با هيجان ميگويد منو بيرون بيار تا با هم مذاكره كنيم. ب ب يعقوب با اكراه در را باز ميكند دزد خارج ميشود. ب ب و دزد همديگر را مينگرند.
چند لحظهاي بين آنها فرياد سكوت ايجاد ميشود. مينشينند و دزد لباسهاي دزديده شده را جلو ب ب ميريزد و به ب ب ميگويد: اگه دوست داري ازت شكايت نكنم بايد اينها را از من بخري. ب ب يعقوب با تعجب ميگويد: چي؟ لباسهاي خودم رو به خودم ميفروشي؟ دزد شرط ميگذارد به اين كه اگه اينها را نخري كارشان به شكايت خواهد رسيد آن هم به جرم تلاش براي قتل نفس. ب ب يعقوب چارهاي نميبيند و مجبور ميشود لباسها را از دزد بخرد. دزد شادمان از معاملهاي كه كرده ب ب را به آغوش ميكشد و ازمنزل ب ب خارج ميشود.
فرداي آن روز ب ب به كلانتري محلشان ميرود و از دزد شكايت ميكند. جالب اينجاست كه تمام مشخصات دزد را به پليس ارائه ميدهد و وقتي از او ميپرسند اطلاعات اين دزد را از كجا آوردهاي، ميگويد زماني كه دزد مرا بغل كرد بدون آن كه متوجه شود كارت شناسائياش را از جيبش در آوردم تا خدمت شما برسم. مأمور نگاهي به ب ب ميكند و ميگويد: تو ديگه كي هستي؟ و ب ب يعقوب پاسخ ميدهد: يك لارستاني زرنگ