پدرم دوچرخهاي داشت كه با دنيا عوضش نميكرد. آخه همهي كارهاشو واسش انجام ميداد. از خريد خونه و مغازه بگير كه يه عالمه بار و بنديل ميذاشت پشت تركش تا…
پدرم دوچرخهاي داشت كه با دنيا عوضش نميكرد. آخه همهي كارهاشو واسش انجام ميداد. از خريد خونه و مغازه بگير كه يه عالمه بار و بنديل ميذاشت پشت تركش تا گشت و گذار شب عيد و سيزده به در و رفتن به دشت و دمن.
البته بابا هم قدرش رو ميدونست و حسابي بهش ميرسيد.
از دسته تا ركابش رو نايلون پيچي كرده بود و احدي جرأت نداشت چپ بهش نگاه كنه آخه رو گلگير عقبش نوشته بود: «بارم نمكه»
دوچرخه با نمك بابا پيش همه اهالي محله و مغازهدارها شناخته شده بود و البته جزء لاينفك خانوادهي ما.
خونمون محله پل جلدان بود و واسه رفتن خونه بيبياينا دوچرخهي بينوا بايد حسابي بهمون سواري ميداد.
من يا رو ركات جلو ميايستادم يا روي دوتا پيچ و مهره بيرون زده چرخ عقب. خواهر اولي رو ترك عقب مينشست و خواهر كوچيكه رو ميلهي جلو. پدر فرمان ميگرفت و مادر فانوس به دست همراهيمون ميكرد.
اون وقتها شهرداري تو خيابون همت بود و وقتي از مقابلش رد ميشدي بوي خوش گلهاي ياس و اطلسي سرمستت ميكرد.
راستي چقدر باصفا بود شهرداري وقت، يه ساختمون اداري داشت كه زيرش سالن اجتماعات بود و معمولاً برنامههاي مختلف و جشنها رو اونجا برگزار ميكردند مثل نمايش «دَدَ مِلَكو» از اولين اجراهاي طنز به زبان لاري.
طرف ديگرش پاركينگ موتوري و آتشنشاني بود و از همه مهمتر باغي بود كه در انتهاي ساختمان اداري قرار داشت و پر بود از گلهاي ياس و اطلسي و محمدي.
كلاً شكل و شمايل يه شهرداري واقعي رو داشت و ما هم سوار بر دوچرخه بابا، نيش ترمزي ميزديم تا عطر خوش گلها رو استنشاق كنيم.
خلاصه، چرخ دوچرخه ميچرخيد و زمانه هم براي ما تا اينكه اون روز دلخراش فرا رسيد… .
تابستون بود و ما مثل همهي همسايهها رو پشت بوم ميخوابيديم. پدر طبق روال هميشه صبح زود با دوچرخه نازنينش راهي بازار شد. اون روز دلشورهي عجيبي داشتم. از سر پله اومدم پايين و لب حوض نشستم و آبي به سر و صورت زدم. قمري روي آنتن تلويزيون نشسته بود و داشت كوكو كوكو ميخوند و اون ورتَرش صداي بال زدن كفترهاي پسر همسايه بلند بود ولي تو خونه ما سكوتي وصفناپذير حاكم بود.
مادر دستمالي به سر بسته بود و زير لب ورد ميخوند. سفره را انداخته بود و نان و مهوه و كَركو و خيارزهي هميشگي و يه استكان كوچك چاي شيرين منو به خوردنش واميداشت.
صبحانه رو خورده نخورده راهي كوچه شدم.
با دوتا سوت بلبلي، خليل پسر همسايه رو به كوچه كشوندم. بعد سر و كله تقي و حسين و يوسف و يونس خدابيامرز (كه چند سال بعد شهيد شد) پيدا شد و شروع كرديم به مايهبازي (تيله بازي) كردن.
ساعتي از بازي نگذشته بود كه با صداي يوسف به خود اومدم كه گفت: حميد!! اون دوچرخه بابات نيست؟!
از سرِ جام بلند شدم و نگاه كردم بله دوچرخه خودش بود ولي سوارش، بابام نبود.
دوچرخه نزديك و نزديكتر ميشد و دل من خالي و خاليتر. هاج و واج مونده بودم. دوچرخه بابا دست اين بابا چيكار ميكرد؟! بابا رو اگه ميكشتي دوچرخهاش رو دست كسي نميداد ولي اين مرد غريبه…
دوچرخه رسيد. با ترس و لرز نزديك شدم و پرسيدم: آقا اين دوچرخه باباي منه دست شما چيكار ميكنه؟!
گفت: تو پسر علي آقايي؟!
گفتم: بله… بابام كجاست پس؟!
مرد دوچرخه رو دستم داد و گفت: راستش از بابات كه خبري ندارم ولي اين دوچرخه رو نزديك بركه سيدجعفري پيدا كردم درجا شناختم و گفتم واستون بيارم.
ديگه داشتم كمكم شاخ در ميآوردم قضيه چيه؟! اين از دوچرخه بابا پس خودش كجاست؟! دوچرخه نزديك بركه سيدجعفري محله كوريچان چيكار ميكرده؟!
مرد رفت و حلقهي تعجب بچهها دور من و دوچرخه و سكوتي كه حاكي از ابهام بود، لحظاتي سخت برايم رقم ميزد. آروم و لرزون و دوچرخه به دست به سمت خونه رفتم.
درِ خونه نيمتي (نيم باز) بود. مادرم همچنان دستمالي به سرش بسته بود و داشت حياط رو جارو ميزد و بيبي خدابيامرز سر آبْشي، قليون چاق ميكرد.
مادر برگشت و منو ديد و پرسيد: پس بابات كجاست؟!
گفتم: يه بنده خدايي دوچرخه رو نزديك بركه سيدجعفري محله كوريچان پيدا كرده و آورده ولي بابا همراش نبود.
مادر سرخ شد و زد به صورتش و گفت: تموم شد، تموم شد كار خودش رو كرد.
بيبي دست از چاق كردن قليون كشيد و به مادر نزديك شد و گفت: چي شده مگه؟ چي تمام شد؟
گفت: ديشب خواب ديدم دندونم افتاده توي بركه سيدجعفري. بيبي كه اينو شنيد زد به پاش و بلند شد و گفت: خدايا خودت رحم كن.
با تعجب گفتم: خوب كه چي؟ چه ربطي داره؟
مادر گفت: آخه ميگن هركي خواب ببينه دندونش افتاده حتماً يكي از نزديكانش ميميره. حالا حتماً بابات رفته سر بركه آب بخوره، افتاده توش.
بيبي برگشت و گفت: صلوات بفرست ننه. (و شروع كرد به ورد خوندن)
گفتم: مادرِ من چي داري ميگي، مگه بابا بچه است؟!
گفت: بچه چيه؟ آدميه ديگه. بعضي وقتها شيطون گولش ميزنه. در ضمن خواب من ردْخورد نداره و شروع كرد به گريه كردن.
دلم هوري ريخت. آخه يه خورده بعضي چيزها رو هم جور نميشد. محله كوريچان و بركه سيدجعفري كجا و باباي ما از محله پل جلدان كجا؟
از سر و صداي مادرم سر و كله همسايهها پيدا شد.
از زن حاج فضلاله بگير تا ماهنساء و خيرالنساء و كلزيور و خاله ربابه و زن مشت عزيز و كل خيرون و غربال و دخترش لعيا و گوهر و جيران با دوتا بچه دوقلوش و كوكب و رعنا دلاك حمام و…
خلاصه خونه پر شد از همسايه و از هر طرف حرف وحديثها شروع شد.
كل خيرون كه خودش رو استاد تعبير خواب ميدونست گفت: هركس توي خواب ببينه كه دندونش افتاده بايد منتظر يه خبر بد باشه.
غربال كه توي حياط داشت قليون بيبي رو چاق ميكرد و از بد روزگار همه دندوناش ريخته بود، اضافه كرد: اتفاقاً چند وقت قبل خواب ديدم يكي از دندونام افتاده، روز بعدش مادر بزرگم فوت كرد.
جيران پرسيد: خوب حالا چند سال داشت مگه؟
غربال فكري كرد و گفت:نزديكاي نود داشت.
جيران گفت: اي بابا اين كه ديگه بايد زودتر ميرفته ديرش هم شده.
غربال بهش برخورد و گفت:چي ميگي تو؟! آرزو به دل موند بنده خدا.
ماهنسا كه داشت آب قند به مادرم ميداد گفت: البته كل نصرت خدابيامرز رو من كاملاً يادم هست سه تا شوهر كرد و فقط از دوتاشون بچه داشت. يكي پدر غربال و اون يكي هم كوچك عمه غربال بود.
غربال رو كرد به ماهنسا و گفت:خدا رحمت كنه عمه كوچيك رو هر وقت ميرفتم خونشون «چُوَلوش» (نوعي شيريني خانگي لاري) آماده بود. لب كوشكن (كفش كَن – تالار) مينشست و يكي يكي چوَلوها رو بهمون ميداد و از خوابهايي كه ديده بود ميگفت. مثلاً ميگفت كه ديشب خواب ديده پسر ابراهيم خان دندون در آورده اون هم از بالا. بعدش ميرفت خونه خان و بساط رسم و رسوم «آش دُدولَو» (به قول امروزيها آش دندوني) رو پهن ميكرد و با يه شور و هيجان خاصي بچه بينوا رو از بلندي ميانداختند پايين؛ البته با حفظ تمام موارد ايمني يعني چهار گوشهي شمد يا ملافه رو ميگرفتند و بچه رو از يه بلندي مثل بالكن به آرامي ميانداختند توش. بعدش هم «آش دودولو» ميخوردند و براي همسايهها ميبردند.
خلاصه آدم كه خواب ميبينه، حتماً بايد تعبيرش هم بكنه.
حرف و حديثهاي همسايهها حسابي ته دل مادر ما رو خالي ميكرد و از همه چي نااميد.
با خودم گفتم: فايدهاي نداره بايد برم و پدرمو پيدا كنم. از خونه زدم بيرون. حاج نصرا… همسايمونو ديدم كه با موتورگازيش تازه از سر كار برميگشت. قضيه رو گفتم و ترك موتورش سوار شدم. موتور گازي گاز ميخورد و به زور جلو ميرفت . حاج نصراله سر صحبت رو باز كرد و گفت:مادرت خواب بدي ديده. دندون افتادن بد شگونه و حتماً اتفاق بدي ميافته.
راستش ته دل من خالي بود، خاليتر هم شد و ترس همه وجودم رو پر كرد. نزديكاي پل نهتا بوديم كه موتورگازي حاج نصراله با صداي وحشتناكي ايستاد.
حاج نصراله زد توي سرش و گفت:بدبخت شدم . موتورم جام كرد.
حالا گم شدن بابا كم بود، جام كردن موتور حاج نصراله هم بهش اضافه شد. ولي وقت رو نبايد تلف ميكردم يه ببخشيد گفتم و حاج نصراله را با موتورش تنها گذاشتم و به سمت محله آردفروشان دويدم تا شايد بابا رو سر قرار هميشگياش، مغازه قنبر خدا بيامرز پيدا كنم. نزديك بركه آردفروشان جمعيت زيادي جمع شده بودند. با ترس و لرز جلو رفتم و خودمو به زور از لاي جمعيت گذروندم و رفتم جلو. نمايش پهلواني بود. پهلوون داشت زنجير پاره ميكرد و اونقدر زور ميزد كه رگهاي صورتش داشت منفجر ميشد.
با همون زحمتي كه اومده بودم جلو با همون زحمت برگشتم عقب.
به سمت مغازه مش قنبر دويدم.مغازه بسته بود. تا اون موقع هرگز نديده بودم مش قنبر درِ مغازشو ببنده. ديگه حسابي كلافه شده بودم. خدايا، بايد چي كار ميكردم؟ نااميدانه به خونه برگشتم و در زدم.
درِ خونه رو پاشنه چرخيد و در باز شد. نميتونستم حرف بزنم. فقط چشمام خيره مانده بود به چشماش.
لحظهاي سكوت و بعد…
چرا وايسادي؟ بيا تو ديگه.
دستمو گرفت و با خودش كشوند توي حياط.
همسايهها هنوز خونمون بودند و مادر همچنان دستمال به سر بسته و دست بر پيشاني لب كوشكن نشسته بود.
غربال لب به سخن گشود و گفت: آخه مشتعلي نميگي اين زن، با اين شكم سنگين و اين سه تا بچه نگرانت ميشن؟! آخه تو كه دوچرخهات رو گاهي ول نميكردي به امان خدا!
پدر كه اوضاع رو خيلي درهم ميديد گفت: راستش با مش قنبر رفتم محله كوريچان براي خريد دواي «داخل همي» (دارويي تشكيل شده از انواع داروهاي محلي و سنتي) دوچرخه رو هم گذاشتم كنار همان عطاري محله كوريچان و رفتيم داخل و برگشتيم ديدم دوچرخه نيست. هرچي هم گشتيم پيداش نكرديم. اين بود كه دير شد. ببخشيد.
ماهنسا گفت: حالا خدا رو شكر كه دوچرخه شما رو همه ميشناسند، خدا پدر و مادرش رو بيامرزه كه آورد پس.
پدر لبخندي زد و گفت:آره بابا. اتفاقاً داشتم مياومدم حاج باشي از اهالي محله كوريچان رو ديدم كه ميگفت: علي آقا دوچرخهات دست دو تا بچه شيطون بود ازشون گرفتيم و فرستاديم درِ خونت.
جيران كه از پشت سر زنها داشت بچه دوقلوهاشو شير ميداد گفت: علي آقا فردا برو گاوي، گوسفندي قربوني كن كه بلا ازت دور شده.
پدرم پرسيد چطور مگه؟
جيران ادامه داد:آخه خانمت خواب ديده بود يكي از دندوناش افتاده توي بركه سيدجعفري.
با اين جمله جيران، همه زدند زير خنده و بلند شدند كه بروند ولي بيبي خدابيامرز نگذاشت و گفت: تا حالا مونديد ديگه سر ظهري نميذارم بريد.
خلاصه همه همسايهها آستين بالا زدند و دست به كار شدند.
«ماهي موتو» (نوعي ماهي كه بيشتر براي درست كردن مهوه استفاده ميشود ) رو آوردند و پاك كردند و شستند و راهي قابلمه كردند و يه عالمه آب تميز ريختند روش. ماهيها واسه خودشون توي آب جوش ميرقصيدند و بوي خوشي ازشون به مشام ميرسيد.
بعد نوبت بادمجان بود كه به همراه پيازداغ داخل ماهيتابه بزرگي تفت بخوره و خوشرنگ بشه با زردچوبه و فلفل قرمز و بعد اين ماهيهاي پخته شده رو بايد ميريختند رو بادمجونها و دوتا پارچ آب بهش اضافه ميكردند كه كردند و جا افتاد حسابي.
جاتون خالي ناهاري شد مثالزدني با نون تپتپي و سبزي تربچه و خرفه (خلفه). عجب چيزي بود اين خوراك.
راستي ميدونيد اسمش چيه؟
بله «سِك مَهي» يك غذاي اصيل لاري و كاملاً ارگانيك كه جون ميده واسه يه دورهمي صميمي و دوستداشتني با همة اهل و عيال و قوم و خويش و همسايهها…
حميدرضا پريدار
س- ۲۱۰