صداي دينگ دينگ موبايل، نويد يك پيام تازه رو ميداد. بازش كردم: «دوشنبه، شب يلداست با بچهها بياييد خونه ما، يادت نره» يك پيام كوتاه و پر از احساس خوب…
صداي دينگ دينگ موبايل، نويد يك پيام تازه رو ميداد. بازش كردم: «دوشنبه، شب يلداست با بچهها بياييد خونه ما، يادت نره» يك پيام كوتاه و پر از احساس خوب مادري. بله مادر، ما را به ضيافت يلدا دعوت كرده بود. ضيافتي از ساليان دور براي نزديكتر شدن دلها و آرامش قلبها در اين هياهوي زندگي امروز.
دوشنبه شب شد. بچهها بهترين لباسهاشون رو پوشيدند و از شادي توي پوست خود نميگنجيدند. راهي شديم. هنوز در نزده بوديم كه در روي پاشنه چرخيد و مادر در رو باز كرد. انگار منتظرمان بود. بچهها رو بغل كرد و عروسش رو بوسيد و من به احترام بر دستانش بوسه زدم. بوي خوبي فضاي خونه رو فرا گرفته بود. حال، ديگه باباعلي (پدرم) هم به پيشواز ما آمده بود و از اون طرف خواهرم و برادرم. در اتاق باز شد. همه چي آماده بود. وسط اتاق يه سفره پهن بود پر از نعمتهاي خوب خدا و امسال سفره مادر رنگ و بوي ديگهاي داشت و جمعمون جمع! محو تماشاي سفره شده بودم. مادر صدايم زد و گفت: ميبينم بدجور غرق اين سفره شدي! لبخندي زدم و گفتم:خوب معلوم مادر جان. سفره امسالتون يه جوره ديگهاي شده.
خنديد و گفت:اين همون سفرهاي است كه بيبي خدابيامرزت شب چله (يلدا) هر سال واسمون پهن ميكرد. هرچند توي اون دوره و زمونه امكانات زيادي نبود ولي خوب هر كسي هرچي داشت، نسبت به وسعش ميذاشت وسط سفره. قوم و خويش و آشنا هم نداشت، كافي بود توي كوچه و محله يه نفر از همه بزرگتر باشه. جمع ميشدند خونة اون بزرگتر تا احترام همه حفظ بشه و خدا به زندگي بركت بيشتري بده. اون وقتها، سفره شب يلدا پر ميشد از مهر و محبت در و همسايه، يكي نون و مهوه ميآورد، يكي گزرك ملخ (ميگو)، يكي خالهبيبي، اون يك آجيل لاري كه مخلوطي بود از مغز بادام و مغز گردو و خارك بندي و انجير و اخور و بَركو (بنه كوهي) و…
شب اول چله، فال حافظ محفل ما رو گرمتر ميكرد و چه زيبا بود مادري كه دختر دم بخت داشت و آرزو ميكرد تا چله كوچيك شروع نشده، دخترش بره خونة بخت.
اون وقت قول ميداد كه همسايهها رو دعوت كنه به يك نون و حلواي نبات خوب و جالبتر اين كه همه هم واسش دعا ميكردند و چه زيبا اين دعا برآورده ميشد.
شب يلدا، مرهم سينة همه انار بود. اناري كه زير ذغالهاي گر گرفته ميكردند تا گرم بشن واسه يك شب سرد زمستون و باور كنيد چه معجزهاي بود اين انار واسه سينة يخ كرده مردم.
اون شب يعني شب يلدا، پيرمرد خونه، وسط حياط، اذان ميگفت، بي وقت اذان، براي جمع شدن دور هم و يكدل شدن، اذاني واسه تقسيم محبت. تقسيم لبخندهاي انارگونه به بهانه طولانيترين شب سال يعني يلدا. مادر گفت: مهمترين ماده غذايي سفره شب چله، «گمبوله» بوده كه يك غذاي خوب و مقوي به خصوص براي پا به سن گذاشتهها. بعد ظرفي از روي سفره بلند كرد و به دستم داد.
توي ظرف چيزي بود شبيه حلوا سياه. قاشق كوچكي برداشتم و قسمتي از اونو خوردم. مزه خوبي داشت. گفتم مادر نكنه اين همون «گمبوله» هست كه تعريفش رو كردي؟ لبخندي زد و گفت:بله پسرم، اين همون گمبوله است. پرسيدم: چه جور درست ميشه؟ گفت: خيلي ساده است. ابتدا آرد رو بو ميدهيم و مقداري پودر آويشن را با اون مخلوط ميكنيم. بعد دوشاب «شيره خرما» و روغن حيواني (روغن خش) هم اضافه ميكنيم.
پرسيدم: غير از گمبوله واسه اون شب چله (يلدا) چه درست ميكرديد؟ گفت: گزرك و ماشك از مهمترين خوراكيهاي ما لاريها توي او شبه. واسه درست كردنش ابتدا بايد ماشك (ماش) رو آبپز كنيم بعد برنج و گزرك (نرگسي) حلقه حلقه شده رو به اون اضافه كنيم. سپس پياز داغ به همراه نمك و فلفل و زردچوبه به اين مخلوط اضافه ميكنيم و ميگذاريم تا دم بكشد.
خوراك بعدي، خاله بيبي نام داشت. اون هم خوراك خوب و مقوي بود كه با انواع حبوبات مثل باقلا، ماش، لوبيا چشم بلبلي و… درست ميشد. يعني اول اين مواد رو خوب آبپز ميكردند بعد برنج و ميگو (ملخ لاري) اضافه ميكردند. جا كه ميافتاد شويد ميزدند و پياز داغ گرفته به همراه فلفل سرخ و زردچوبه و نمك و كمي هم پودر ليمو عماني به مواد اضافه كرده و ميگذاشتند تا دم بكشد. اين از خوراكيهاي مهمي بود كه شب اول چله استفاده ميشد و صد البته همه اينها بهانهاي بود تا اقوام و دوستان دور هم جمع بشن و خوش باشند.
و جالب اين كه هر سال شب يلدا، خداي مهربان برامون بارون ميفرستاد. بله، خداوند هم از ما راضي بود از جمع شدن كنار هم و با هم بودن. مادر ادامه داد: يادش به خير، توي اون شب يه فال جالب هم ميگرفتيم فال چوب كبريت. در اين فال، پارچهاي به اندازه تقريبي ۲۰ سانت و عرض ۵ سانت تهيه ميكرديم.
بعد يك چوب كبريت رو ميگذاشتيم وسط اين پارچه و پارچه رو ميپيچيديم و ميگذاشتيم زير «نيفه» شلوارمون و بعد نيت ميكرديم. در آخر پارچه رو از زير نيفه در ميآورديم و در برخي موارد در كمال تعجب ميديديم كه چوب كبريت روي پارچه قرار دارد نه لاي آن. اين يعني تفأل ما درست از آب درآمده است. واي كه اين فال كه در واقع يه نوع بازي و سرگرمي بود چقدر برامون جالب بود. البته هنگام اين تفأل، يه شعر هم ميخونديم با اين مضمون:
«زبسما… كه چيزي نيست بهتر
نهادم تاج بسما… بر سر
كلاما… بيا تا فال گيرم
به زير فال، احوالي بگيرم
به شرطي فال من گر راست باشد
اميرالمومنين همراش باشد»
از چيزهاي جالب ديگه اين كه توي شب چله، بچهها به در خونهها ميرفتند و در ميزدند و ميگفتند: ايمه (هيزم) بده پچا بده… اگر نداري كبري (كبريت) بده
صاحب خانه هم وسايل آتيش به اضافه آجيل شب چله به بچهها ميداد و بچهها ميرفتند و از ته دل براي صاحب خونه دعا ميكردند. بابا علي كه تا حالا ساكت نشسته بود، مثل اين كه تازه چيزي يادش اومده باشه، با لبخند گفت: در شب چله (يلدا) قصه ملانصرالدين نقل مجلس بود. خدابيامرز بباجي هميشه يه قصه از ملانصرالدين توي جيبش داشت كه تعريف كنه.
بچهها كه اسم قصه رو شنيدند با خوشحالي و هيجان از باباعلي خواستند كه واسشون تعريف كنه. باباعلي كه ديد همه دارند بهش نگاه ميكنند يه تكوني به خودش داد و گفت: «يه روز ملانصرالدين خواب ميبينه كه خونشون دزد اومده، از خواب ميپره و با عجله تفنگش رو برميداره و با سرعت خودش رو به حياط ميرسونه. ميبينه يه نفر كنار فسيل (نخل) ايستاده. ملا شروع ميكنه به شليك كردن. با خودش ميگه خوب حساب دزده رو رسيدمها!
فردا صبح كه بلند ميشه ميره توي حياط ميبينه كتش سوراخ سوراخ شده و روي تنه فسيل خونشون آويزونه.
با خودش ميگه: عجب، نپَه دُش تير مَ كَوتُم زته خوبَن خُم شَ تِك نيَندم….
و بچهها زدند زير خنده…
گرم صحبتهاي پدر و مادر و خاطرات بيبي و بباجي بودم كه يه پيام واسم اومد. اتفاقاً روي گوشي خانم هم اومد، ولي … هر دو موبايلمون رو خاموش كرديم چون وقت، وقت با هم بودن بود، زمان، زمان لذت بردن بود اون هم در يك جمع صميمي خانوادگي. شبهاي سرد زمستون جون ميده واسه يه همنشيني خوب و قشنگ. شبهايي كه ميشه با لحظه لحظهاش خاطره ساخت و اميد به زندگي رو بيشتر كرد.
«شبهاي زمستونتون قشنگ»
حميدرضا پريدار