
حمیدرضاپریدار: پلکهایم را هرچند که سنگین بود اما آرام آرام به هم زدم. نسیم خنک صبحگاهی وزیدن گرفته بود و صدای قمری، از بالای بادگیر همسایه به گوش میرسید….
حمیدرضاپریدار: پلکهایم را هرچند که سنگین بود اما آرام آرام به هم زدم. نسیم خنک صبحگاهی وزیدن گرفته بود و صدای قمری، از بالای بادگیر همسایه به گوش میرسید. دلم نمیآمد ملحفهٔ سفید گُلداری را که روی خود کشیده بودم، کنار بزنم و از خواب خوش بلند شوم. اما مگر خروس پرحنایی بیبی میگذاشت؟
صدای قوقولیقوقویش ـ برای خودنمایی هم که شده بود ـ روبهروی مرغهایش به آسمان بلند میشد و به همه میفهماند که «بله، من هم هستم!» هرچند که خروسهای همسایه هم در جوابش کم نمیآوردند و خودی نشان میدادند.
اوایل تابستان بود و خلالوها (خارَکهای نارس نخل) هنوز سبز و سرحال بودند. گاهی بادی میوزید و چندتایی از خلالوها از پنگها (شاخهٔ میوهٔ نخل) جدا میشدند. آنوقت نوبت ما بود که از روی زمین جمعشان کنیم و زیر کاه نمدار بگذاریم تا «بُده» شوند؛ یعنی رنگشان تغییر کند و شیرین شوند. آن وقت، با لذت میخوردیم.
دلمان خوش بود به همین خلالوها و نانِ مهوهٔ دستپخت بیبی. آفتاب که سر میزد، قلقلکمان میداد تا زودتر از خواب برخیزیم. ما هم اطاعت امر میکردیم. هر روز همین بساط را داشتیم. دوباره دم غروب، بار و بندیلمان را برمیداشتیم و میرفتیم بالای پشتبام. رختخوابها از همان ساعات اول پهن میشدند تا گرمای روز را پس بدهند و خنک شوند.
آن موقع، شیطنت ما هم گل میکرد. جنگ من و خواهرانم شروع میشد. روی رختخوابهای هم میخوابیدیم تا جای خودمان خنک بماند.
بیبی، خدا بیامرزدش، قلیانش را چاق میکرد و کنار رخبو (لبهٔ پشتبام) میگذاشت. شاممان نان و مهوه بود و گاهی کوکوسبزی، کوکوسیبزمینی یا تخممرغ با شِوید. دسر بعد از غذا هم خربزهٔ مشهدی بود یا طالبی لاری. آبِ شربمان هم از کوزه بود؛ چهگوارا! همه اینها با صدای آهستهٔ موسیقیِ رادیوی بباجی همراه بود که آن طرفتر از ما رختش را پهن کرده بود.
الغرض، صبح شده بود. جای خوابم را جمع کردم و از پلهها پایین آمدم. راه پله به مطبخ دودگرفتهٔ خانهٔ بیبی میرسید. مثل همیشه، دود و دمی به راه افتاده بود برای پختن نان تپتپی (نان محلی لاری). وای که چه مزهای داشت «نینَنی» با تخممرغ محلی!
ولی آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. یک دیگ مسی آمادهٔ بارگذاری بود؛ برای پختن حلوا. نشاسته، هل، گلاب، روغن، زعفران و مغز بادام، همه چیز آماده بود برای پختن حلوای مقراضی لاری. من عاشق این حلوا بودم. ولی چرا؟ چه مناسبتی بود مگر؟ عید نوروز شده بود و ما خبر نداشتیم؟ ماه رمضان آمده بود؟
نه، هیچکدام نبود. مادرم که حس کنجکاویام را دید، گفت:
ـ مهمان داریم.
با خوشحالی پرسیدم:
ـ کی؟
مادر لبخندی زد و گفت:
ـ خاله زبیده.
با شنیدن نام خاله زبیده، قند در دلم آب شد. البته خالهٔ واقعیمان نبود، ولی دوستِ دوران کودکی بیبی بود و آنقدر صمیمی بود که «خاله» صدایش میکردیم.
پیرزنی خوشمنظر با صورتی گرد که همیشه چارقد سفید به سر داشت و با یک انگشتر عقیق، زیرش را محکم گره میزد. همیشه تمیز و مرتب بود. دست و پایش حنایی بود و لهجهٔ شیرین گراشیاش جذاب. وقتی حرف میزد زیاد «خالهخاله» میگفت.
دوست داشتم همیشه به خانهمان بیاید، ولی راه دور بود و آن زمانها وسیلهٔ رفتوآمد کم. هر وقت از گِراش میآمد، دست خالی نبود. زن دنیادیدهای بود و دستودلباز. چند بار برای من و خواهرهایم اسباببازیهای خارجی آورده بود که پسرش از دبی میفرستاد. خیلی دوستش داشتیم.
نزدیکهای ظهر، خاله زبیده رسید. همه به استقبالش رفتیم. چشمش که به ما افتاد، طبق معمول گفت:
ـ نمکنمک، زاغ و نمک! ماشاالله!
آب دهانی انداخت و من آن موقع اصلاً نمیفهمیدم چرا این جمله را همیشه میگفت.
کنار بیبی نشست. مادرم قلیان چاقشدهای آورد. دو قل زد. از احوال بیبی، باباجی و ما پرسید. لهجهاش آنقدر شیرین بود که من و خواهرانم از خوشی به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم.
خاله زبیده بقچهاش را باز کرد. یک قوطی ارغوانی بیرون آورد. رویش عکسهای خارجی بود. مردی با لباس قرمز و کلاه نظامی، پشت سر زنی ایستاده بود که لباس بنفش بر تن داشت، چتر در دستش بود و دستکشهایی پوشیده بود که انگشتانش از آن بیرون زده بودند.
در قوطی را باز کرد. پر بود از شکلاتهای رنگارنگ. همان شکلاتهایی که دایی منصور از دبی میفرستاد. تعارفی زد. ما هر کدام شکلاتی برداشتیم. ولی مگر خاله زبیده دستبردار بود؟ همه را بینمان تقسیم کرد. کلی خوشحال شدیم. اول شمردیمشان و بعد با ولع خوردیم.
باز هم سوغاتی آورده بود. چند تا کایهٔ بسیار زیبا. (کایه چیزی شبیه به مقنعه است برای نوزادان.) آنقدر قشنگ بودند که از خیر خوردن شکلاتها گذشتیم. دور تا دورشان پولکدوزی شده بود و پارچهشان ململ. کار دست خودش بود. چقدر با سلیقه!
اما فکری ذهنم را مشغول کرده بود. چرا باید برای ما «کایه» بیاورد؟ ما که بچهٔ کوچک نداشتیم؟ در همین فکر بودم که دیدم مادرم بیش از همه از خاله تشکر میکند…
به فرمان بیبی، بساط پذیرایی مهیا شد: حلوا مقراضی، چای، تخم خربزه و البته قلیان. صحبت بزرگترها گل انداخت و ما بچهها به حیاط رفتیم برای بازی. اما ذهنم همچنان درگیر آن کایهها بود.
عصر شد و خاله زبیده عزم رفتن کرد، اما با اصرار بیبی ماند. دانستم امشب مهمان داریم و شام مفصل خواهد بود.
در همین فکر بودم که بباجی با تشت بزرگی روی سر وارد شد. یاالله گفت و بعد ازسلام و احوالپرسی، به حیاط رفت. ما هم دنبالش. تشت را کنار حوض گذاشت. پارچهای رویش کشیده بود. آن را کنار زدم…
وای! پر از کباب کنجه بود!
بباجی منقل بزرگش را آورد و پر از زغال کرد. میگفت این منقل از پدرش و او هم از پدرش به ارث رسیده و حتی سیخها هم میراث پدربزرگش هستند؛ سیخهایی بلند با دستههای چوبی که عمرشان را کرده بودند.
دود و دمی به راه افتاد که نگو. فرش پهن شد و همه دور سفره نشستند. خاله زبیده رو به باباجی گفت:
ـ راضی به زحمت نبودم حاجیجان، دور هم چیز سادهای میخوردیم.
بباجی خندید و گفت:
ـ دیگه از این سادهتر؟! یک لار هست و یک کباب کنجهاش!
همه زدند زیر خنده. ولی من میدانستم که این «ساده»ای که باباجی میگفت، آنقدرها هم ساده نیست. درست کردن کباب کنجهٔ لاری، کار هر کسی نیست.
شب خوبی بود. لهجهٔ لاری و گراشی در هم تنیده بود. ما از کایهٔ گراشی میگفتیم، خاله زبیده از مزهٔ خوش کبابمان.
آن شب، آسمان پرستارهتر از همیشه بود. مادر، کایههای زیبای دستدوز خاله زبیده را تا میزد و با دقت در گنجه میگذاشت.
آن موقع بود که شَستم خبردار شد:
بله! قرار است خواهر یا برادری جدید به جمعمان اضافه شود.
چه شب خوبی بود…
(۱۴۰۴/۴/۱۲)
ف ۱۱۰
اخبار ویژه : دانشگاهها و مدارس فارس، فردا مجازی شد
اخبار ویژه : توسعه همکاریهای هلدینگ پتروشیمی خلیج فارس و بانک قرضالحسنه مهر ایران
دستهبندی نشده : خانهای کوچک با ۵۷ دختر در لار
اخبار ویژه : تئاتر لارستان، روزی روزگاری…/گفتوگو با خالد اسلوب؛ بازیگر و کارگردان پیشکسوت تئاتر لارستان
اخبار ویژه : تصاویر| بازگشایی آزمایشی ۱۰ کیلومتر از باند دوم محور لار–بندرعباس
اخبار ویژه : هماندیشی در دانشکده علوم پزشکی گراش برای دانشگاه شدن
اجتماعی : یک فوتی و سه مصدوم در تصادف زنجیرهای جاده لار به بندرعباس
اخبار ویژه : سفر مشترک و بیسابقه سه نماینده جنوب فارس و غرب هرمزگان از منطقه ویژه پارسیان و لامرد
اجتماعی : تصاویر| مراسم نماز طلب باران در لار(۲)
اجتماعی : تصاویر| دعا برای باران در لار
اخبار ویژه : کسب نشان طلای مسابقات کشتی آزاد دانشجویان کشور توسط کشتی گیر لارستانی
اخبار ویژه : ایران در گروه «چالش و شگفتی»؛ معرفی حریفان تیم ملی در جام جهانی ۲۰۲۶
اجتماعی : لار آماده پیوستن به شبکه شهرهای خلاق یونسکو است
اجتماعی : تصاویر|مانور زلزله در لارستان
اخبار ویژه : مصاحبه با رقیه ارشادی؛ هنرمندی که تئاتر را علمی میفهمد و علمی آموزش میدهد
اخبار ویژه : سرپرست جدید آموزش و پرورش شهرستان جویم منصوب شد
اخبار ویژه : تجلیل از بانوی لارستانی در کردستان
اجتماعی : ماجرای تصاویر منتشر شده از شکار در لارستان چه بود
اخبار ویژه : چهار دهه مطالبهگری برای اتصال لار به شبکه ریلی کشور
اخبار ویژه : سفر شهردار لار به دبی
اخبار ویژه : تئاتر لارستان؛ روزی روزگاری| یعقوب رستگار لاری، نامی آشنا برای بسیاری از اهالی فرهنگ و هنر لارستان
اخبار ویژه : اقامه نماز طلب باران در شهرستان خنج
اخبار ویژه : رئیس جدید اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی لارستان منصوب شد
اخبار ویژه : مسیر پروازی لار–شارجه–لندن فعال شد
اخبار ویژه : «وقف» از هاروارد تا لارستان
اخبار ویژه : درباره خط انتقال آب از خلیج فارس به استان فارس چه میدانید؟!
اجتماعی : مشکلات مربوط به پروژههای خیرساز، حل شود
اخبار ویژه : پیشنهاد ناحیهبندی شهرداری لار به دو حوزه مستقل
اجتماعی : تصاویر|نشست مشترک دانشگاه علوم پزشکی شیراز و لارستان
اجتماعی : معرفی نان سنتی محلی لارستان(تپ تپی) در جشنواره ملی نان کشور