نگاه کردم و دیدم یک چیزی مثل یک ستون سیاهی از دور در حال پیشروی به طرف خیابان آرش است. چند تیر به طرف آنها شلیک کردم، دیدم به چپ…
نگاه کردم و دیدم یک چیزی مثل یک ستون سیاهی از دور در حال پیشروی به طرف خیابان آرش است. چند تیر به طرف آنها شلیک کردم، دیدم به چپ و راست متفرق شدند، آن لحظه تازه متوجه شدم رضا دشتی درست میگفت، عراقیها در حال محاصره ما بودند.
«سید عباس بحرالعلوم» از رزمندگان و جانبازان خرمشهری که زمان سقوط این شهر ۲۰ سال داشت در نقل خاطرهای از آن ایام میگوید: یادم میآید در سال ۵۹ و در درگیریهای سقوط خرمشهربود. ما خیلی خسته بودیم، نیروی جانشین نداشتیم و عراقیها هم بی وقفه در حال پیشروی بودند. داشتم از بالا به خیابان آرش و بطرف چومه (روستایی در نزدیکی خرمشهر) نگاه میکردم که دیدم کنار یک مغازه سایهای است. گفتم: «بچهها آن روبرو چیزی را میبینید؟» گفتند: «نه!» گفتم: «برای احتیاط یک تیر به سمتش میزنم.» اسلحهام را روی مرکز سایه نشانه گرفته و شلیک کردم، تیر به دست تکاور عراقی خورد و ناخودآگاه یک رگبار هوایی زد. تازه فهمیدیم که تکاور عراقی تا روبروی مقر ما پیشروی کرده است. در آن لحظه بود که بارانی از رگبار ژ.۳ بطرف عراقی شلیک میشد.
در این لحظه شهید رضا دشتی با بیسیم با من تماس گرفت و گفت: «عباس! از خیابان عشایر و آرش داری محاصره میشوی، عقب نشینی کن.» در پاسخ به رضا دشتی گفتم: «ما در حال حاضر پدر عراقیها را درآوردیم و کلی داریم از آنها تلفات میگیریم.»
گفت: «دیوانه بازی در نیاور! الان محاصره میشوی.» تماس قطع شد، در این لحظه به ساعتم نگاه کردم، دیدم ساعت پنج و نیم صبح است، هوا کم کم، روشن میشد. با پوتین دو رکعت نماز جنگی خواندم، بعد از نماز به طرف شمال محله چومه که پشت آن زمینهای خالی بود و به جاده کمربندی منتهی میشد، نگاه کردم.
دیدم یک چیزی مثل یک ستون سیاهی از دور در حال پیشروی به طرف خیابان آرش است. چند تیر به طرف آنها شلیک کردم، دیدم به چپ و راست متفرق شدند، آن لحظه تازه متوجه شدم رضا دشتی درست میگفت، عراقیها در حال محاصره ما بودند. گفتم: «بچهها سریع باشید و به عقب حرکت کنید.»
از خانه آمدیم بیرون پیاده رو نزدیک مقر پر از جنازه عراقی بود، در دلم مانده بود که بروم کلاش آنها را غنیمت بگیرم ولی هوا داشت روشن میشد و از طرفی عراقیها هم به طرف ما میدویدند. خلاصه ما به سرعت خودمان را به فرمانداری رساندیم. چند لحظه قبل از ورود ما به فرمانداری یه گلوله خمپاره خورده بود داخل ساختمان فرمانداری و چند نفر شهید شده بودند. هنوز دود ناشی از انفجار داخل راهروهای فرمانداری پخش بود و «شهید احمد قندهاری» که آنجا منتظر ما بود گفت: «اگر الان از روی پل عبور نکنیم هیچ وقت دیگر نمیتوانیم عبور کنیم.»
باتوجه به خستگی بچهها سوار وانت شدیم و به قصد عبور از روی پل حرکت کردیم. همین که رسیدیم، اول پل دیدیم تیرِ تیربارهای عراقی به نردههای کناری پل اصابت میکند. به احمد گفتم: «گازش را بگیر!» احمد باسرعت هرچه بیشتر ما را از روی پل عبور داد. عراقیها با خمپاره ۶۰ قصد زدن ماشین ما را داشتند که الحمدلله گلولههایشان روی پل با فاصله از ما منفجر میشدو احمد ما را به سلامت به هتل پرشین انتقال داد.
از فرط خستگی میان راه خوابم برد. نفهمیدم چه زمانی دقیقا به هتل رسیدیم. داخل وانت خواب بودم که متوجه شدم یک نفر من را مثل میتی که برای تلقین خواندن تکان میدهند، تکان داده و صدا میزند: «عباس! بلند شو! عراقیها میخواهند از روی پل عبور کنند و بروند به طرف کوت شیخ» شوک وحشتناکی به من وارد شد و از خواب پریدم و دوباره به طرف پل حرکت کردیم.
ساعت نه صبح بود چند نفر نیروی مردمی در ضلع غربی شط پایین پل موضع گرفتند و عراقیها تا نزدیکیهای خانه مهدی کارون پیشروی کردند. رفتیم زیر پل پشت پایهها موضع گرفتیم. تیربار دوشکا و تانک عراقیها بطرف پایههای پل شلیک میکردند. گلولهها که به پایههای بتنی اصابت میکرد. ترکش بتن بود که به سر و صورت بچهها میخورد. هر لحظه منتظر خوردن ترکش بودم تا یک توپ ۱۰۶ پیدا شد و تانک عراقی را منهدم کرد. آنقدر مقاومت کردیم تا نیروهای کمکی آمد. خط پدافندی را محکم کردیم و روی پل مین گذاری شد.
…..
سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد..