سه شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۴ ساعت ۷:۲۶
::آخرین مطلب 1 ساعت پیش | افراد آنلاین: ...

داستان: «یلدا، شبِ چله لاری» 

    حمیدرضا پریدار: صدای «دینگ‌دینگ» تلفن همراه، نوید پیامی تازه را می‌داد. بازش کردم: «یکشنبه، شب یلداست؛ با بچه‌ها بیایید خانه‌ی ما. یادت نرود.» پیامی کوتاه، اما سرشار از…

 

 

حمیدرضا پریدار: صدای «دینگ‌دینگ» تلفن همراه، نوید پیامی تازه را می‌داد. بازش کردم: «یکشنبه، شب یلداست؛ با بچه‌ها بیایید خانه‌ی ما. یادت نرود.»

پیامی کوتاه، اما سرشار از عاطفه‌ی مادری.

بله، مادر، ما را به ضیافت یلدا دعوت کرده بود؛ ضیافتی ریشه‌دار از سالیان دور، برای نزدیک‌تر شدن دل‌ها و آرامش قلب‌ها در هیاهوی زندگی امروز.

یکشنبه شب از راه رسید. بچه‌ها بهترین لباس‌هایشان را پوشیده بودند و از شوق، در پوست خود نمی‌گنجیدند. راهی شدیم. هنوز در نزده بودیم که در بر پاشنه چرخید و مادر، گویی منتظرمان بود، در را گشود. بچه‌ها را در آغوش گرفت، عروسش را بوسید و من به احترام، بر دستانش بوسه زدم.

بوی خوشی فضای خانه را پر کرده بود.

باباعلی (پدرم) نیز به پیشوازمان آمد و از آن‌سو خواهر و برادرم. در اتاق که باز شد، همه‌چیز مهیا بود. در میانه‌ی اتاق، سفره‌ای گسترده شده بود، پر از نعمت‌های خوب خدا. سفره‌ی امسال مادر رنگ‌وبوی دیگری داشت؛ جمع‌مان، جمع بود.

محو تماشای سفره شده بودم.

مادر صدایم زد و گفت: می‌بینم بدجور غرق این سفره شده‌ای!

لبخندی زدم و گفتم: معلوم است، مادرجان. سفره‌ی امسالتان جور دیگریست.

خندید و گفت: این همان سفره‌ای است که بی‌بیِ خدابیامرزت، هر سال شب چله برایمان پهن می‌کرد. آن روزگار امکانات چندانی نبود، اما هرکس به قدر وسعش چیزی می‌آورد و می‌گذاشت وسط سفره. قوم‌وخویشی لازم نبود؛ کافی بود در کوچه و محله، یک نفر از همه بزرگ‌تر باشد. همه جمع می‌شدند خانه‌ی او، تا احترام‌ بزرگترهاحفظ شود و خدا به زندگی‌ها برکت بدهد.

آن وقت‌ها سفره‌ی شب چله با مهر و محبت همسایه‌ها رنگ می‌گرفت؛ یکی نان و مهوه می‌آورد، یکی گزَرَکِ ملخ (میگو)، یکی خاله‌بی‌بی، و آن یکی آجیل لاری؛ مخلوطی از مغز بادام، مغز گردو، خارَک‌بندی، انجیر، اَخور و بَرکو (بنه‌ی کوهی) و چنگالو، چوولو، کنگ کوفته، حلوای ترک، قابورمه و….

شب اول چله، بیاجی (پدربزرگ) برایمان شعر می خواند و فال می گرفت و محفلمان را گرم‌تر می‌کرد. چه زیبا بود مادری که دختر دم‌بخت داشت و آرزو می‌کرد پیش از آغاز چله‌ی کوچک، دخترش راهی خانه‌ی بخت شود. آن‌گاه قول می‌داد همسایه‌ها را به نان و حلوای نبات دعوت کند و همه برایش دعا می‌کردند؛ و چه بسیار که این دعاها به زیبایی مستجاب می‌شد.

شب یلدا، مرهم سینه‌ی همه، انار بود؛ اناری که زیر زغال‌های گُرگرفته گرم می‌کردند تا شفای شبی سرد باشد. باور کنید، چه معجزه‌ای بود آن انار برای سینه‌های یخ‌زده‌ی مردم.

آن شب، پیرمرد خانه در میانه‌ی حیاط اذان می‌گفت؛ اذانی بی‌وقت، برای گرد هم آمدن دل‌ها، اذانی برای تقسیم محبت؛ تقسیم لبخندهای انارگونه به بهانه‌ی بلندترین شب سال.

مادر گفت: مهم‌ترین خوراک شب چله «قابورمه» بود و دسرش«گَمبوله». غذاهایی مقوی، به‌ویژه برای پا‌به‌سن‌گذاشته‌ها.

سپس ظرفی از روی سفره برداشت و به دستم داد. درونش چیزی شبیه حلوای تیره‌رنگ بود. قاشق کوچکی برداشتم و چشیدم؛ مزه‌ای دلچسب داشت.

گفتم: مادر، نکند این همان گمبوله باشد؟

لبخند زد و گفت: بله پسرم، خودش است.

پرسیدم: چگونه درست می‌شود؟

گفت: ساده است. آرد را بو می‌دهیم و کمی پودر آویشن با آن مخلوط می‌کنیم. بعد دوشاب (شیره‌ی خرما) و روغن حیوانی هم اضافه می‌کنیم.

 

پرسیدم: غیر از گمبوله، شب یلدا چه می‌پختید؟

گفت: علاوه بر قابورمه که گفتم، گزَرَک و ماشَک از خوراکی‌های مهم ما لاری‌ها بود. ماش را آب‌پز می‌کردیم، بعد برنج و گزَرَک حلقه‌حلقه‌شده را اضافه می‌کردیم. پیازداغ، نمک، فلفل و زردچوبه هم که می‌خورد، می‌گذاشتیم دم بکشد.

خوراک دیگر «خاله‌بی‌بی» بود؛ غذایی مقوی که با حبوباتی مثل باقلا، ماش، لوبیا چشم‌بلبلی و… درست می‌شد. ابتدا حبوبات را می‌پختند، بعد برنج و میگو (ملخ لاری) اضافه می‌کردند. وقتی جا می‌افتاد، شوید، پیازداغ، فلفل سرخ، زردچوبه، نمک و کمی پودر لیموعمانی به آن می‌افزودند و می‌گذاشتند دم بکشد.

همه‌ی این‌ها بهانه‌ای بود برای دور هم بودن اقوام و دوستان؛ برای خوش‌بودن.

و جالب آن‌که هر سال شب یلدا، خداوند مهربان بارانش را نثارمان می‌کرد؛ گویی او هم از این همدلی خشنود بود.

مادر ادامه داد: یادش به خیر، فال چوب کبریت هم می‌گرفتیم و قصه ملا نصرالدین می گفتیم و از ته دل می خندیدیم.

گرم صحبت‌های پدر و مادر و خاطرات بی‌بی و بباجی بودیم که پیامی روی گوشی هایمان آمد؛ نگاه نکرده گوشی‌ها را خاموش کردیم؛ چون آن لحظه، وقتِ با هم بودن بود.

شب‌های سرد زمستان جان می‌دهد برای هم‌نشینی‌های صمیمی؛ شب‌هایی که می‌شود از لحظه‌لحظه‌شان خاطره ساخت و امید به زندگی را بیشتر کرد.

شب‌های زمستان‌تان قشنگ

ف ۱۱۰

 

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی
آخرین اخبار پربازدیدترین