بيبي مدتها بود كه به دليل ناتواني و پادرد شديدي كه داشت كمتر از خونه بيرون مي رفت و به همين دليل اكثر اقوام و آشناها و همسايهها، خودشون براي…
بيبي مدتها بود كه به دليل ناتواني و پادرد شديدي كه داشت كمتر از خونه بيرون مي رفت و به همين دليل اكثر اقوام و آشناها و همسايهها، خودشون براي ديدن بيبي مياومدن و براي همين بود كه خونه بيبي هيچ وقت خلوت نميشد و هميشه پررفت و آمد و شلوغ بود بخصوص سر و صدا و جيغ و داد بچهها كه توي فضاي خونه طنين انداز ميشد يعني خونه بيبي هميشه آباد بود. اما عصر روز جمعه وقتي بعد از چهار روز مياومدم كه طبق معمول به بيبي كمك كنم و از اين طريق به چيزهايي هم بتونم از گنجينه غني فرهنگ اصيل آباء و اجداديش براي شما بنويسم ديدم بيبي خونه نيست.
درِ خونه همسايه بيبي يعني مش ماه زمين هم قفل بود.
نگران شدم چون قبلا بيبي به من نگفته بود كه قراره جايي بره يا دعوت شده كسي هست. كمي دور و بر خونه بيبي پرسه زدم توي بازار قيصريه هم قدري گشتم و تقريباً غروب بود كه دوباره اومدم خونه بيبي و خوشبختانه در باز بود و بيبي و مش ماه زمين لب تالار كنار پلهها نشسته بودن و خستگي راه رو از تنشون بيرون ميكردن.
سلام كردم و از نگرانيام گفتم بيبي جوابم رو داد و كيك كه لاي دستمال پيچيده بود بهم تعارف كرد . گفتم خودت بخور. بيبي گفت: مثل اين كه هل و گلاب داره «مه موناچو» به من نميسازه خودت ميدوني «بوزته ابم» (آلرژي دارم) يادم نبود بلافاصله كيك رو گرفتم و گفتم كجا بودين منو دلواپس خودتون كردين؟ بيبي گفت: بعد از هرگسي (هرگز – بعد از مدتها) رفتم روضه خونه حاجي مش مشاءا… آخه چند بار زنش ازم دعوت كرده بود و اصرار داشت كه حتماً برم. واسه اين كه بياعتنايي به ايشون نباشه و از فضيلت مجلس عزاداري امام حسين هم بهرهمند بشم از مش ماه زمين خواستم تا باهام بياد و با پاي دردي كِلنگ كِلنگو (سلانه سلانه) رفتيم.
كاش تو رو هم خبر كرده بودم و مياومدي. گفتم چطور مگه بيبي؟ گفت: نميدوني چقدر اين خانوم روضه خون خوب مداحي ميكرد و چقدر با سوز و گداز روضه امام حسين(ع) رو خوند كه همه اهل مجلس رو به گريه انداخت. نميدونستم كه خانوما اين قدر تبحر و مهارت دارن و به اين زيبايي صحنه كربلا رو برات بازي ميكنن و جوري روضه ميخونن كه انگار واقعاً توي صحراي كربلا هستي نظارهگر اتفاقات روز عاشورايي. حس و حالي كه به من دست داد بياغراق بگم كه توي مجلسي كه مردها روضه ميخونن كمتر پيدا ميكردم. هنوز صداي خانم مداح كه با لحني حزن انگيز و با صوتي كه تا اعماق دلت نفوذ ميكرد، توي گوشم هست كه بعد از هر بيت شعر، ميگفت: امان از دل زينب بيبي اشك توي چشماش جمع شده چشمان فيروزهاي رنگ بيبي، به قرمزي گراييد با يك دستمال كُدري كه ديگه خيس شده بود اشكهاشو پاك كرد و ادامه داد…
اين چند روزه كجا بودي چرا نيومدي كه با هم بريم و مجبور شدم مزاحم مش ماه زمين بشم؟ مش ماه زمين ناراحت شد و گفت از اين كه منو بردي كه از اين طريق، منم از اين مجلس بهرهاي ببرم ازتون ممنونم و بعد خداحافظي كرد و رفت. گفتم بيبي تعريف كن، كيا بودن مجلس چطور بود؟ بيبي كه انگار خودش نيز ميخواست صحبت رو به طرف چگونگي برگزاري برنامه روضه خوني بكشم گفت: در قديم مجلس روضه خواني زنونه نداشتيم مردها در يك مجلس و زنها جداگونه در مجلسي كه مشرف به مجلس مردها بود مينشستن و با چاي و قليون و يا شربت از عزاداران مجلس پذيرايي ميكردن. چاي رو توي سماورهاي بزرگ يا كتريهاي مخصوص كه خيلي بزرگ بود دم ميكردن و تعداي اززنها و مردها، اونا رو بين مجلس ميگردوندن و اين برنامه روضهخوني در تعدادي از خونههاي افراد خاصي برگزار ميشد مداحان و روضهخواناني كه از شهر خودمون يا از شهرستانهاي ديگه به لار دعوت شده بودن روضه ميخوندن و ما هم ميرفتيم ولي حال و هواي روضه خوني امروزي رو پيدا نميكرديم و غير از چاي و قليون و يا توي فصل گرما هم به جز شربت و قليون چيز ديگهاي براي پذيرايي نبود.
اما امروز هرجا روضه خوني و يا قرائت زيارت عاشوراست، بعضيها متأسفانه با پذيراييهاي رنگين و بسيار متنوع، برنامه عزاداري رو از فلسفه اصلي و اهداف معنوي خودش كمي دور كردن چرا كه در وسط برنامه روضه خوني پذيرايي انجام ميگيره و اكثر شركتكنندگان خواه ناخواه فكر و ذهنشون متوجه پذيرايي است و به اصل برنامه توجه نميكنن و از همه مهمتر اين كه روزاي اول و دوم، مجلس خلوت ولي روز آخر اونقدر مجلس شلوغه كه مشخص ميشه شلوغي به خاطر چيه.
گفتم بيبي واقعاً همينطوره كه ميگي. بيبي در اين موقع داشت جورابهاشو در ميآورد گره چارقدش رو كمي سفت كرد و چادرش رو كه به دقت تا كرده بود گذاشت توي طاقچه و ادامه داد.
نميدونم مردم از كجا ميدونستن كه روز آخر صاحب مجلس پخت داره و ميخواد به مردم شام بده كه اينقدر شلوغ شده بود.
مثلاً روز اول و دوم كه من رفتم، مردم توي دوتا اتاق و تالار نشسته بودن اما روز آخر علاوه بر اينجاها، حياط خونه رو هم مجبور شده بودن فرش كنن چون جمعيت زيادي اومده بودن صاحبخانه، زحمت زيادي كشيده بود با چاي و بيسكويت و كيك خوشرنگ ، پرمغز و زعفراني معطر و حتي توي اين سرما با شربت خاكشير از مردم پذيرايي ميكردند كه هم توي ليوانهاي يكبار مصرف و هم توي ليوان بلوري ريخته بودن.
به بيبي گفتم حتماً شما ليوان بلوري شربت خاكشير رو ترجيح دادي كه بخوري؟ بيبي گفت: خيلي خوب منو ميشناسي بله همينطوره روضه خوني داشت به اوج خودش نزديك ميشد، كم كم اذان مغرب هم شنيده ميشد كه ظرفهاي يكبار مصرف غذا كه معلوم بود چلومرغ است، توي دست پذيرايي كنندگان ديده شد، نگاه مردم ناخواسته به طرف غذا و كشيده شد و ديگه خودت ميدوني كه در اينجور مواقع: اَشكم تو نشاطي كن، چونه گوسره پاكي كن، سر و صداهاي جمعيت و ما از ميان جمعيت به زور زديم بيرون.