چهارم اردیبهشت یادآور حادثه ای غمناک در لارستان می باشد. ۵۵ سال پیش در چنین روزی (۴ اردیبهشت ۱۳۳۹) زلزله ای سهمگین شهر لار را لرزاند. بنا بر یک سری…
چهارم اردیبهشت یادآور حادثه ای غمناک در لارستان می باشد. ۵۵ سال پیش در چنین روزی (۴ اردیبهشت ۱۳۳۹) زلزله ای سهمگین شهر لار را لرزاند. بنا بر یک سری اطلاعات، بزرگی این زمین لرزه ۷/۶ ریشتر در مقیاس درونی زمین بوده که حدود ۴۰۰ نفر بر اثر آن کشته شدند و ۷۵ درصد شهر نیز
تخریب شد. این حادثه منجر به ساخت شهر جدید لار شد. در ادامه عکس هایی از رمین لرزه ۱۳۳۹ لار و خاطراتی از یکی از قدیمی تر ها را در این رابطه با هم مرور می کنیم.
خاطره بی بی از زلزله سال ۱۳۳۹ . عصر روز يكشنبه بيبي چند نفري مهمون داشت بيبي قدري آجيل محرم (گَنُم برشته) توي كاسه كرده و با ميوه و چاي جلو مهمونا گذاشته بود و با يك بشقاب شلغم كه در دست داشت و تازه گرم شده بود كه زلزلهاي با تكان شديدش ما رو، متوجه خودش كرد.
بيبي با گفتن لا اله الاالله و شهادتين ازمون خواست تا آرامش خودمونو حفظ كنيم.
گرچه اين تكانهاي شديد ناشي از زلزله، به چشم و گوش ما آشنا بود و با اين لرزهها بزرگ شده بوديم اما هر بار كه زلزلهاي رخ ميداد ترس و لرز ما امري اجتناب ناپذير بود. بيبي گفت خواندن نماز آيات رو فراموش نكنين.
قدري نمك كه كنار بشقاب شلغم آماده گذاشته بود روي زبونمون ريخت و خواست با اين كار، نمك بدنمون كه بر اثر ترسيدن كم شده بود جبران كنه و از مهموني كه نمك براش ضرر داشت و گويي به بيماري فشار خون مبتلا بود خواست تا انگشتر طلاي خودشو در دهان برده و بمكه. (بيبي ميدونست كه بر اثر ترسيدن آب بدن هم كم ميشه و ميخواست اين خانم با فرو بردن بزاق دهان خود، كمبود آب بدنش جبران بشه)
بعد از زلزله، بعضيها يادشون به زلزله ارديبهشت سال ۱۳۳۹ افتاد و هر كسي خاطرهاي نهچندان شاد از اون روزها گفت .
از خانههاي زيادي كه ويران شد و از عزيزان زيادي كه زير آوار رفته و خانوادههايي كه داغدار شدند.
از همدلي و همياري و همكاري مردم مصيبت ديده و داغدار و … اشك از چشمان بيبي سرازير بود.
ياد عزيزان از دست رفته او و مهموناي حاضر، اشك روي گونههاي همه سرازير كرد.
كمكم اشك من هم دراومده بود خواستم فضا رو عوض كنم گفتم: بيبي يادمه چندتا شعر از اون سالي كه زلزله بزرگ خونهها رو خراب كرد و شهرجديد ساخته شد، بگي يادمه كه ميگفتي مردم با اكراه قبول ميكردند كه شهرقديم و خونههاي خراب شده خودشونو رها كنن و به خونههاي تازه ساخت ضد زلزله شهرجديد برن.
بيبي گفت: خاطرهها خيلي زياد و حرفها فراوانتر از اونه كه حوصله كني همه رو بنويسي.
گفتم شعرها رو بخون، بقيه خاطرات رو ميگذارم براي بعدا.
بيبي به مهمونا تعارف كرد تا از خودشون پذيرايي كنن و حالا تقريباً به حالت عادي برگشته بودن و كمكم حرفاي معمول خودشون رو ادامه دادن.
من هم يواشكي از بيبي خواستم تا شعرهاشو برام بخونه و بيبي گفت اون روزها ميخونديم كه :
زلزلهَشْكِه اُشتَكَنا(۱)
نصف لار اُشْپُكَنا(۲)
و وقتي كه شهرجديد ساخته شد مردم ميخوندن:
اَما دُوكو دُوكو(۳) ناچَم(۴)
اَما اَشَهر نو ناچَم
اَما زِرِ جُلِ(۵) گَو(۶) ناچَم
راه شهر نو، دورِه
آوه شهر نو، شورِه
مرغ شهر نو كورِه
زِمِنِ شهر نو سَخته
۱-تكان داد
۲-پاره كرد – خراب كرد
۳-دولا دولا راه رفتن
۴-نميرويم
۵-پالان
۶-گاو