چهره خسته و افسرده اون خانم حكايت از غم درونش داشت. مثل هر روز شاد و سرحال نبود و دست و دلش به كار نميرفت.يه گوشه نشسته بود و از…
چهره خسته و افسرده اون خانم حكايت از غم درونش داشت. مثل هر روز شاد و سرحال نبود و دست و دلش به كار نميرفت.
يه گوشه نشسته بود و از نگاهش كه به يك نقطه خيره شده بود ميشد حدس بزني كه موضوعي يا مشكلي داره كه اينقدر ذهنش رو به خودش مشغول كرده . من هم براش متأثر شدم آخه اين چندمين باري بود كه اونو ناراحت و پريشون احوال ميديدم و هر وقت علت رو ازش پرسيده بودم، مشكلاتي كه براي فرزندش پيش اومده بود (مثل بيماري، تصادف، مجروح شدن در هنگام ميانجيگري بين دعواي دو دوست و…) از عوامل ناراحتيهاي اون بود . با احتياط سعي كردم اين بار نيز علت ناراحتي و افسردگياش رو بدونم.
اشك در چشمانش حلقه زد و چشمان پفكردهاي كه خواب شب را به خود راه نداده بود و بغض، مهمون گلويش شد.
با صدايي خسته گفت: بازم پسرم (اشكاش روي گونهها و چهره رنگ پريدهاش سرازير شد) پسرم بازم با موتورسيكلت تصادف كرده ديشب تا صبح توي بيمارستان بالاي سرش بودم نميدونم چرا هر چند دفعه كه ميشه بايد يه بلايي سرش بياد؟
هرچي صدقه ميدم دعاي سفر براش ميخونم، ان يكاد توي جيبش ميگذارم، براش اسپند دود ميكنم، وقت رفتن هر روز از زير قرآن ردش ميكنم ولي بازم ….
گريه امانش نداد. دلم به حال اين مادر و مادران نگران و دلخستهاي مثل اون سوخت. سعي كردم يه جوري آرومش كنم.
ازش خواستم صبور و شاكر باشه و صدقه دادن رو ادامه بده.
گفتم: چه بسا حوادث ناگوارتري كه شايد در شرف اتفاق بوده كه با همان صدقات و دعاها رفع بلا شده باشد.
ظهر كه يه سري رفتم خونه بيبي و جريان اين خانوم رو براش گفتم، ناراحت شد و گفتم بايد چه كار كنه و شما چه پيشنهاد ميكنين؟
گفت: بچهشو از روز اول بايد نذر ابوالفضل (ع) يا امام رضا(ع) ميكرد و ميگفت: اين پسر، پسر من نيست، چَكَلِ حضرت عباس(ع) يا چكل امام رضا(ع) است. گفتم: حالا كه اين كار رو نكرده و پسره ديگه بزرگ شده. بيبي گفت: بايد پسرش رو بفروشه به كسي ديگه. گفتم: بفروشه؟ مگه بچه هم فروشياِ؟ گفت: بله. اولياي چنين بچههايي كه هر از چند دفعه يه بلايي سرشون مياد و خانوادههاشون اينقدر نگران و مضطرب ميشن، بايد بچهشون رو به كسي بفروشن چه فاميل چه همسايه يا آشنا!.
گفتم: به چه قيمتي؟ گفت: قيمت مهم نيست ممكنه به يك اسكناس ۱۰۰ يا ۲۰۰ يا ۵۰۰ توماني امروزي باشه ولي مهم اينه كه با اين كار، پدر و مادر به خودشون تلقين ميكنن كه كمتر به فكر بچههاشون باشن و براشون وسواس به خرج ندن مثلاً نگن حالا كه رفت بيرون مثلاً فلان بلا سرش نياد يا فلان اتفاق براش رخ نده! يعني براي مدتي، بيخيال بچههاشون بشن و بگن اين پسر، پسر ما نيست پسر همسايه يا پسر فلاني است و ربطي به ما نداره. به بيبي گفتم: با اين كار، يعني مادرها بخصوص كمتر دلشوره بيرون رفتن بچههاشون دارن.
بيبي گفت: اگه به فكر اتفاقات بد باشي، ممكنه همون اتفاق بد، رخ بده. «مزن فال بد كه آورَد حال بد» من كه براي باورهاي بيبي بخصوص باورهاي اعتقادي و ريشهدار اون، احترام خاصي قائلم، رفتم و سفارش بيبي رو به اون خانوم رسوندم. حال مدتي از اون روزها گذشته از نتيجه مثبت يا خداي نكرده منفي كار، ديگه خبري ندارم.