شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى كند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در…
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى كند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در كار تیز كردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینكه تو گریه ات را رها كنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه كوچك بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى كه چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تكاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشكهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اكنون نیست . به طفولیتى برمى گردد كه در آغوش هیچ كس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى كه : ((بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!))
اما اكنون فقط این آغوش حسین است كه جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى كنى كه از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى كنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى كند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى كه :
آرام باش خواهرم ! صبورى كن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست كسى زنده بماند. اوست كه مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى كند، حیات مى بخشد و برمى انگیزد.
جد من كه از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت . پدرم كه از من بهتر بود، با دنیا وداع كرد. مادرم و برادرم كه از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون كشیدند. صبور باید بود، شكیبایى باید ورزید، حلم باید داشت …
تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى كه :
برادرم ! تنها زیستنم ! تو پیامبرم بودى وقتى كه جان پیامبر از قفس تن پركشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى را پر مى كرد وقتى كه مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتى كه پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت .
وقتى كه حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اكنون این تنها تو نیستى كه مى روى ، این پیامبر من است كه مى رود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است . این جان من است كه مى رود
با رفتن تو گویى همه مى روند. اكنون عزاى یك قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى كند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. كه تو بقیة الله منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه بازماندگان …
حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد. سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در كامت مى ریزد:
خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى كنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى صبر از استقامت توست . حلم در كلاس تو درس مى خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مى كند، شكیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و تسلیم و رضا دو كودكند كه از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مى دهند.
راضى باش به رضاى خدا كه بى رضاى تو این كار، ممكن نمى شود.