مدتي بود كه بباجي علاقه خاصي به پيادهروي پيدا كرده بود. من هم توفيق اينو پيدا كرده بودم كه در كنار ايشون و براي سلامتي جسم و روح به ورزش…
مدتي بود كه بباجي علاقه خاصي به پيادهروي پيدا كرده بود. من هم توفيق اينو پيدا كرده بودم كه در كنار ايشون و براي سلامتي جسم و روح به ورزش مفرح پيادهروي بپردازم. آن روز به سمت بلوار پرواز حركت كرديم. هوا نسبتاً گرم بود و كمي هم شرجي.
ولي به اعتقاد بباجي اين هوا جون ميده براي ورزش كردن. بلوار پرواز از ويژگي خاصي برخورداره و شهرداري با كارگران زحمتكشش مرتب به اين بلوار رسيدگي ميكنند تا هميشه سبز جلوه كند. بباجي، همانطور كه به چمنهاي بلوار نگاه ميكرد، گفت: خدا پدر و مادر شهرداري رو بيامرزه كه چقدر به فكر شهرقديمه. ببين چه بلواري درست كرده حال اين كه چيزي نيست خيابونهاي شهرقديمو ببين چه روكش آسفالتي كرده. چه قدر گل و گلدون گذاشته وخرابي ها رو درست كرده.
شما كافيه بري بالاي قلعه اژدهاپيكر و از اون جا شهر رو تماشا كني واقعاً لذت ميبري از اين همه آبادي. واقعاً چه مديريت قدرتمندي وجود داره كه با پرداخت مبلغ ناچيز عوارض و نوسازي توسط مردم اينقدر شهر در حال پيشرفت و ساخته شدنه.
بباجي ميگه بيا فرض كنيم فقط فرض كه خداي نكرده مسئولين شهري ما به شهرقديم نميرسيدن، چي ميشد؟ رودخونههاي خشك شهر از بروند گرفته تا مسيلهاي داخل محلهها همه پر ميشدند از آشغال و زباله،سگهاي ولگرد روز به روز بيشتر ميشدن، بچهها فضاي سبز نداشتند تا اوقات فراغت خود را پر كنند، آسفالت خيابونهاي شهرقديم خراب بود و پر از وصلههاي ريز و درشت، اطراف آثار قديمي مثل قيصريه و قلعه اژدهاپيكر پر از خرابه بود و هر رهگذري با ديدن آن ميگفت اينجا ديگر كجاست؟ روستاست يا شهر؟!
الغرض، بيا كمي بيشتر فرض كنيم، فرض كن يكي از خيابونهاي پر ترافيك شهر كه مغازهها و تعميرگاههاي زيادي در اون قرار داره به دليلي مسدود بشه، مثلاً بخوان پل روي جوي وسط خيابون رو عوض كنند و براي اين كار كه دو روزه تمام ميشه ده تا پانزده روز طولش بدن، به نظرت چه اتفاقي ميافتد؟! خوب معلومه نارضايتي مردم و كسبه را به دنبال داره و خداي ناكرده با آه و نفرين اونها مواجه ميشن.
البته خودت ميدوني، اينهايي كه گفتم فقط فرض هست و بس. صحبتهاي بباجي كه به اينجا رسيد گفتم، بباجي جان ناسلامتي آمدهايم پيادهروي ميشه اين قدر فرض نگيري؟ بباجي گفت: چي كار كنم، دست خودم نيست آخه هم شهر رو دوست دارم، هم شهرونداشو و هم مسئولينشو! به راهمان ادامه داديم. رسيديم به زميني كه كنار بلوار پرواز بود و پر بود از نخلهاي زيبا. چيزي توجهام را به خود جلب كرد به طرفش رفتم. تابلويي بود رويش نوشته بود « محل احداث بوستان محلهاي نخل»
بباجي هم آن تابلو را ديد گفت: ديدي چه قدر به فكر زيباسازي شهر هستند. اينجا را هم ميخواهند بوستان كنند. آفرين، آفرين!!
تابلو را سر جايش محكم كرديم و رفتيم. فرداي آن روز از كنار نخلستان رد ميشدم كه ديدم تابلو افتاده است. راستي شما اطلاع نداريد چه كسي اين تابلو را انداخته؟! اگر آن را پيدا كرديد به ما اطلاع دهيد تا به اسم خودتان در نشريه چاپ كنيم.