نيمههاي يك شب زمستاني بود. همسرم آرام ولي با ناله صدايم زد. وقتش رسيده بود. سراسيمه از خواب برخاستم. نميدانستم بايد چه كنم. لباسم را پوشيدم، سوئيچ ماشين را با…
نيمههاي يك شب زمستاني بود. همسرم آرام ولي با ناله صدايم زد. وقتش رسيده بود. سراسيمه از خواب برخاستم. نميدانستم بايد چه كنم. لباسم را پوشيدم، سوئيچ ماشين را با بدبختي پيدا كردم. دستپاچه شده بودم. همسرم درد ميكشيد. دستش را گرفتم و به حياط بردم. درِ ماشين را باز كرده و او را نشاندم. هواي مهآلود و سرد، همهجا را پوشانده بود. سكوت تنها فريادي بود كه شنيده ميشد. يا خدايي گفتم و طلب ياري نمودم. به طرف بيمارستان حركت كرديم او همچنان درد ميكشيد…
به بيمارستان كه رسيديم،پرستارها به پيشوازمان آمدند. گفتم صندلي چرخدار بياوريد. يكي از اونها بهم گفت:آهاي! آقاي پدر! زائو بايد راه بره. حالا لطف كن و از اينجا برو. نميخواستم برو ولي رفتم. صداي اذان صبح از مسجد مقابل بيمارستان شنيده ميشد و نويد يك راز و نياز با خداوند را ميداد. نماز را در نماز خانهي بيمارستان به جاي آوردم و برايش دعا كردم. صداي بيداري گنجشكها گوش هر شنوندهاي را نوازش ميداد.
به طرف كيوسك تلفن عمومي رفتم تا به مادرم و مادرش خبر بدم. زودتر از آنچه فكر ميكردم آمدند با سبدي پر از غذا و ميوه و چاي و…
خواهرم و خواهرش هم آمدند. خوشحالتر از همه و مستقيم به طرف زايشگاه رفتند. چشمم به در ورودي بيمارستان افتاد. عصا زنان ميآمد، در حالي كه كلاه دورهاي به سر داشت و كت و شلوار اتو كشيدهاش چشمها را به خود خيره ميكرد. (او ب ب حاجي خودم بود به پيشبازش رفتم.) دستم را گرفت و پرسيد چه خبر؟ گفتم: هنوز خبري نشده. گفت: انشاءا… خبر سلامتي باشه. خلاصه جمعمون جمع بود.
حتي ماه نساء همسايمون به همراه دخترش سلطنت آمده بود. ماهنساء پس از روبوسي با مادر گفت:«مُروَش اَز پُس اووّروش» و سلطنت هم همين را گفت و نشست. به ب ب حاجي نگاه كرد سرش را به علامت تأسف تكان داد واستكان چايياش را سر كشيد. عجب روزي بود، عمه شهناز هم از راه رسيد. او آنقدر خوشحال بود كه همانجا «كِل»كشيد كه نگهبان بيمارستان بااشاره به او فهماند كه اينجا بيمارستان است.
داشتيم از خنده رودهبُر ميشديم. بعد رو كرد به ما و گفت: «مُروَش از پُس اووَروش» ب ب حاجي ديگر طاقت نياورد. عصايش را زد زمين و گفت: آخر اين چه آرزويي است كه ميكنيد؟ مُروَش از پس آووروش يعني چه؟ مادر گفت: خوب اين يك رسم است كه ب ب جاجي توي حرفش پريد و گفت:غلط است. پسر و دختر ندارد. به جايش اين جمله را بگوييد: «مُروَش از سالم آووروش»
لحظهاي سكوت همه را فرا گرفت. مادر زنم گفت: حاج آقا راست ميگن. خداي نكرده زبانم لال اگه پسر باشه ولي ناقصالخلقه تكليف اين پسر (يعني من) چيه؟
مادرم گفت: خدا نكنه انشاءا… خدا به مادر و فرزند سلامتي بده. در اين موقع خواهرم سراسيمه سر رسيد. نفسش بند ميآمد. ميخواست خبر مهمي بهمون بده. قلبم از جا كنده ميشد خدايا چه اتفاقي افتاده؟ بچه سالمه؟ مادر سالمه؟ كدام آرزو بهتره؟ «پس اوورو يا دت اوورو؟يا سالم آوورو؟» خواهرم گفت:هردوشون …. هر دوشون … و زد زير گريه
اين بار قلبم از كار افتاد. نزديك بود كه غش كنم جيغ عمه شهناز مرا به خود آورد و گفتم: حرف بزن چي شده؟ گفت:هردوشون سالمند نفسي به راحتي كشيدم و پرسيدم: هم بچه، هم مادر؟ گفت:هم مادر و هم بچهها. گفتم: چي؟ بچهها يعني چه؟ گفت: يعني دوقلو گيرت آمده كاكاجان، يه دختر و يه پسر كاكل زري. نگاهم به ب ب حاجي افتاد لبخندي زد و دستش را به آسمان برد و از ته دل خدا را شكر نمود. صداي كِل زدن عمه شهناز دوباره بلند شد. اين بار نگهبان بيمارستان با التماس از او ميخواست تا سكوت بيمارستان را حفظ كنه. ولي مگه ميشد سكوت كرد: «اونا همشون سالم بودند»