چشمهايي پر از اشك، دلي پرخون و دستاني لرزان داشت. دستش اگر ميلرزيد نه به خاطر جسم ناتوانش بود او ديگر نميتوانست مثل هر سال، براي حسين سينه بزند. بباجي…
چشمهايي پر از اشك، دلي پرخون و دستاني لرزان داشت. دستش اگر ميلرزيد نه به خاطر جسم ناتوانش بود او ديگر نميتوانست مثل هر سال، براي حسين سينه بزند. بباجي را ميگويم،او سردستهي سينهزنان محلهمان بود وقتي سوار بر صندلي چرخدارش ميكردم و وسط دسته سينهزنان آرام،آرام ميبردمش دلش ميگرفت كه چرا ديگر نميتواند. يادم هست، محرم كه شروع ميشد اين بباجي من بود كه سينهزنان را گرم ميكرد و به عشق حسين و يارانش عزاداري ميكردند. ولي دست تقدير روزگار توان بباجي مرا چه زود گرفت.
روزي كه سكته كرده بود و جاني نداشت مدام نام حسين ورد زبانش بود. انگار حسين را ميديد، پزشكان از او قطع اميد كرده بودند ولي اين شفاعت حسين بود كه عمري دوباره به او داد. حال، بباجي زنده است. او مزد خود را از امام حسين(ع) گرفت. بباجي آرام، آرام سينه ميزند، اشك ميريزد و سر به آسمان، خدا را شكر ميگويد كه يكبار ديگر توانسته در محرم و براي حسين، ابوالفضل، علياكبر، علي اصغر، قاسم، حرّ و… سينه بزند. نگاهش ميكنم، دلش آرام و قرار ندارد عشق حسين تمام وجودش را فرا گرفته، دلم ميگيرد، من هم ميگريم، ميگريم.
حميدرضا پريدار