چشمانش بسته بود . نفسهاي آخرش را ميكشيد . دستانش به سردي مي گراييد و به رخسارش رنگي نمانده بود. مادر قرآن ميخواند . پدر ذكر ميگفت و من نگاهش…
چشمانش بسته بود . نفسهاي آخرش را ميكشيد . دستانش به سردي مي گراييد و به رخسارش رنگي نمانده بود. مادر قرآن ميخواند . پدر ذكر ميگفت و من نگاهش ميكردم. ظهر بود ، ظهر روز عاشورا . نوايي بلند شد :
بسته ام نذر كه عمري ز غمت گريه كنم
آه از دل كشم و از المت گريه كنم
گاه در ماتم تو بر سر و بر سينه زنم
گاه بنشينم و زير علمت گريه كنم
كاش آيي دَمِ مردن به سر بالينم
تا نهم صورت خود بر قدمت گريه كنم
نگاهش كردم . اشكش جاري شده بود . بباجي گريه ميكرد. باز نوايي بلند شد :
بار الها نشود لال به هنگام ممات
هر زباني كه فرستد به محمد صلوات
بباجي زير لب چيزي گفت ، لحظه اي چشمانش را باز كرد . لبخندي زد . چشمانش را بست و …….
مادر همچنان قرآن مي خواند ، اشك مي ريخت ، پدر پيشاني بباجي را بوسيد . دستانش را گرفتم . ميان مشت گره كرده اش چيزي بود . كاغذي بود . بازش كردم . خواندمش :
من كرببلا را چو خزان ديدم و رفتم
چون مرغ شب از داغ تو ناليدم و رفتم
اي باغ كه داري تو بسي گل به گلستان
اين خرمن گل را به تو بخشيدم و رفتم
حميد رضا پريدار