دوشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۴ ساعت ۱۱:۴۱
::آخرین مطلب 14 دقیقه پیش | افراد آنلاین: ...

چشمانش بسته بود .

چشمانش بسته بود . نفسهاي آخرش را مي‌كشيد .  دستانش به سردي مي گراييد و به رخسارش رنگي نمانده بود. مادر قرآن مي‌خواند . پدر ذكر ميگفت و من نگاهش…

چشمانش بسته بود . نفسهاي آخرش را مي‌كشيد .  دستانش به سردي مي گراييد و به رخسارش رنگي نمانده بود. مادر قرآن مي‌خواند . پدر ذكر ميگفت و من نگاهش مي‌كردم. ظهر بود ، ظهر روز عاشورا . نوايي بلند شد :

 بسته ام نذر كه عمري ز غمت گريه كنم
  آه از دل كشم و از المت گريه كنم
  گاه در ماتم تو بر سر و بر  سينه زنم
 گاه بنشينم و زير علمت گريه كنم
كاش آيي دَمِ مردن به سر بالينم
تا نهم صورت خود بر قدمت گريه كنم

نگاهش كردم . اشكش جاري شده بود . بباجي گريه مي‌كرد. باز نوايي بلند شد :

 بار الها نشود لال به هنگام ممات
  هر زباني كه فرستد به محمد صلوات

بباجي زير لب چيزي گفت ، لحظه اي چشمانش را باز كرد . لبخندي زد . چشمانش را بست و …….
مادر همچنان قرآن مي خواند ، اشك مي ريخت ، پدر پيشاني بباجي را بوسيد  . دستانش را گرفتم . ميان مشت گره كرده اش چيزي بود . كاغذي بود . بازش كردم . خواندمش :

   من كرببلا را چو خزان ديدم و رفتم
    چون مرغ شب از داغ تو ناليدم و رفتم
    اي باغ كه داري تو بسي گل به گلستان
   اين خرمن گل را به تو بخشيدم و رفتم

حميد رضا پريدار

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی
آخرین اخبار پربازدیدترین