از شيطوني پسرم اميرحسين هرچه بگم كمه. كافيه بعضي وقتها گير بده به بعضي چيزها . اين اواخر گير داده بود به اينكه «يعني چه» يعني چه؟! حالا بيا و…
از شيطوني پسرم اميرحسين هرچه بگم كمه. كافيه بعضي وقتها گير بده به بعضي چيزها . اين اواخر گير داده بود به اينكه «يعني چه» يعني چه؟! حالا بيا و درستش كن اگر درست و حسابي هم حاليش نميكردي دست بردار نبود. تا نميفهميد ول كن قضيه نبود. بهش گفتم: باباجون يعني يعني همون يعني چه! گفت: بابا تو حالت خوبه؟ من دارم ميپرسم يعني چه، باز هم تو همون جوابو خورد من ميدي؟ اصلا تو چيزي بلد نيستي ميرم نزد بباجي اون حتماً جواب سوال منو ميدونه! امان از دست بچههاي امروزي! رك و پوسكنده بهت ميگن چيز بلد نيستي! يعني با زبان بيزباني حاليت ميكنند چيزي حاليت نيست. خلاصه براي رفع اين مشكل نزد بزرگ خاندان جناب «بباجي» رفتيم.
اميرحسين سوال را پرسيد. بباجي لبخند ميزد بهش گفت: يعني؟! اميرحسين گفت: يعني ميخوام بدونم «يعني چه» يعني چه؟ بباجي گفت:خوب پسرم من همين الان جوابشو بهت گفتم ديگه، نگرفتي؟ اميرحسين گفت:نه كي جوابمو دادي؟ گفت:من بهت گفتم يعني چه؟ و تو جوابي به من دادي درسته؟ گفت: بله. بباجي ادامه داد: اين، يعني دقيقاًهمون چيزي كه تو ميخواي بفهمي. يعني چه، يعني همون كه تو سوال ميكني . اميرحسين انگشت به دهان گرفت و لبخندي زد. احساس كردم با اين توضيح و توجيه كوچيك بباجي، به جوابش رسيده. رو به من كرد و سري تكان داد و گفت: چي گفتم بباجي ميتونه جوابمو بده! بعد رو به بباجي كرد و دوباره به اون خيره شد. بباجي گفت:چيه؟ دوباره سوالي داري؟ گفت: بباجي تا حال فكر كردي اگه سرتون پرپشت بود چقدر خوشكلتر بوديد؟!
بباجي خنديد و دستي به سرش كشيد و گفت: من «پيشوني بلندم» (داشتم از خنده ميمُردم) بعد ادامه داد: اينطوري نگام نكن من كه هميشه اينجوري نبودم زلف داشتم بيا و ببين.هركه نگام ميكرد حسرت ميخورد . اميرحسين گفت:يعني ميگيد بيبي هم عاشق زلفاتون شد؟ بباجي گفت: عجب بچهاي هستي تو؟! اين حرفها چيه؟ راستش زماني كه من رفتم خواستگاري هنوز پيشوني بلند نشده بودم فقط وسط سرم اندازه يك دو قروني پاك شده بود. اميرحسين پرسيد: دوقروني چيه؟
بباجي گفت: همون سكه ۲۰۰ توماني الان. خلاصه روز خواستگاري كت و شلواري پوشيده و كفشي به پا داشتم بيا و ببين! راستش خواستگاري هم خواستگاري من! بخصوص آخرش. يعني بعد از تموم شدن مراسم، دمِ در اتاق خم شده بودم و داشتم كفشهايم رو ميپوشيدم كه احساس كردم چيز سنگيني روي كمرم فشار مياره. به پشت سرم نگاه كردم، برادر بزرگ بيبي دست راستش رو روي كمرم گذاشته و با دست چپ به بيبي كه توي اتاق بود اشاره ميكرد.
بيبي بيچاره كه اصلاً رويش نميشد، با اصرار برادرش نزديك من آمد. برادرش گفت:ببين وسط كلهاش را! بيبي با حجب و حيايي كه داشت و از خجالت سرخ شده بود نگاهي به كلّهي ما انداخت. برادرش گفت: اين داره كچل ميشه يكهو ديدي كلاً موهاش ريخت. از الان بهت بگم اگر نميخواي بگو! بيبي بدون اين كه جوابي بده با سرعت به اتاقش رفت. آب سرد كه هيچ، انگار منو شب چلّهي زمستون توي «چاگده» انداخته باشن. خدا بيامرز برادرش اومد نزديك من و گفت: ببين عزيزم ناراحت نشي يه وقتها «جَر اول به زصُلح آخرِ» اينجوري كردم كه فردا ازت نخواد كه بري «كلاهگيس» بذاري! القصّه، با اين كاري كه آقا رضاي خدابيامرز انجام داد آب پاكي رو دستاي بيبي ريخت و اون بنده خدا هم با اين وضعيت سر و كلّه، ما را قبول كرد. بعله آقااميرحسين، كمكم شديم اينجوري كه شما ميبينيد! اميرحسين دوباره به بباجي خيره شد، آخرِ سر گفت: بباجي خودمونيم، پيشوني بلندي چقدر به شما ميآد. خدا كنه باباي من هم پيشوني بلند بشه مثل شما. شليك خندهي بباجي خونه رو لرزوند.
حميدرضا پريدار