بباجي من خيلي تيزبينه. بعضي وقتها فرضياتي ميكنه كه عقل (ببخشيد البته) جنْ هم به اون نميرسه! در اين شماره فرضيهاي از بباجي برايتان نقل ميكنيم كه اميدواريم باكمي تأمل…
بباجي من خيلي تيزبينه. بعضي وقتها فرضياتي ميكنه كه عقل (ببخشيد البته) جنْ هم به اون نميرسه! در اين شماره فرضيهاي از بباجي برايتان نقل ميكنيم كه اميدواريم باكمي تأمل و انديشه به نتيجه مطلوب برسيد واما… فرض كنيد، فقط فرض؛ اگر يك روز خداي ناكرده غدّه چركيني روي گردن شما درست بشه، بعدش از بخت بد، پسر شيطونتون وقتي ميخواد سوارتون بشه، با پاهاش بزنه اين غده رو بتركونه شما هم از شدت درد و صد البته از ترس بِريد نزد پزشكي كه خودش ميگه دكتر پوسته!
آقاي دكتر اونو نگاه كنه و بگه واي، واي، واي چي شد؟ نسخه بنويسد و بخواد بري هرچي توي اون نوشته واسش بياري! تو ميري و مياري و آقاي دكتر هم با سرنگهاي خريداري شدهي شما به جون اون غدّه چركين بيفته و آخرش هم بگه، آهان ريشهاش رو درآوردم و چند تا بسته قرص چركخشك كن مثل سپرو و مپرو و از اين چيزها بهت بده تا بخوري و چركها خشك بشه. تو هم اتفاقاً مصرف كني اون هم سر موقع ولي پس از چند روز ميبيني كه حالِت داره بد ميشه، با خودت ميگي خدايا من چِمه؟
ميري به يك پزشك عمومي كه اتفاقاً كارهاي طبابت پوستي و غيره رو هم انجام ميده و از سير تا پياز قضيه غدهي چركين رو واسش شرح ميدي و قرصها را كه اون دكتر قبلي بهت داده بهش نشون ميدي و حتي خودت به دكتر ميگي، آقاي دكتر خونم چركين نشده باشه يه وقت؟!
كه البته از ته دل دكتر خبر نداري و نميدوني كه چقدر از دستت ناراحته كه چرا براي درمان اين غدهي چركين نزد اون نرفتي! بهت ميگه: نه بابا چيزيت نيست، آنفولانزاست «روي كاره»! بعدش پيش خودت ميگي: عجب حرفي زدمها اين بابا زحمت كشيده درس خونده، هفت، هشت سال جون كنده تا به اينجا رسيده (البته كاري به سهميه پذيرش دانشگاه و اين چيزها اصلا نبايد داشته باشي)
القصه از روي اعتمادي كه به اين دكتره داري نسخهاي كه تجويز كرده رو ميپذيري و با دل و جون ميري، پنيسيليني كه دستورشو داده تزريق ميكني. روز بعد حالِت كه خوب نشده هيچ، بدتر هم شده! برميگردي پيش دكتر ميگي آقاي دكتر حالَم از ديروز هم بدتر شده! ميگه اي بابا، كاريت نباشه، كاري ميكنم كارستون، كار را بايد به كاردون سپرد اين كار با من! تو هم خوشحال كه عجب دكتري گير آوردم حسابي سرش توي كاره! خلاصه تو رو ميخوابونند روي تخت و به كمك تزريقچي آمپول «سفتري اكسون» كه صدها برابر پنيسيلين قدرت داره رو كه البته هيچ جاي ديگر به جز بيمارستان تزريق نميكنند رو بهت مي زنند.
البته جاي تشكر داره كه اين كارو واسَت ميكنند چون معلومه خيلي خاطرت رو ميخوان. به هر صورت تو هم خوشحال، پول تزريقچي رو ميدي و از دكتر هم تشكر ميكني كه چه كار مهمي در حقّت انجام داده. برميگردي خونه، تولي دلِت غوغايي برپاست. نميدوني واسه چي ولي دلت گرفته يواش يواش، احساس ميكني داري خيلي گرم ميشي زبونت به سقف دهنت ميزني، ميبيني به چيزي گير كرده يكي از انگشتاتو كه البته از قبل شستي توي دهنت ميكني، با كمال تعجب ميبيني پوست سقف دهنت داره كنده ميشه، لبات داره يواش يواش ورم ميكنه گلوت داره ميگيره و…
فرض كن پس از اين حالتها ببرنت بيمارستان، پزشك كشيك با ديدن شما سوال كنه كه چي كار با خودت كردي؟ فرض كن پزشك با حرفهاي شما دست و پاهاشو گم كنه و با تلفن و موبايل و هرچه دم دست داره به اين و اون زنگ بزند. پرستارها دور و برت جمع بشن بعد از ساعتي دكتر مجربي بياد و با ديدن روي گل انداخته شما به خانوادتون بگه از دست ما كاري ساخته نيست ببرينش شيراز!
زن و بچه و پدر و مادر و خواهر و برادر و همه حيرون و سرگردون بپرسند چي شده؟ و اون آقاي دكتر پدر بيامرز بگه اين مسموميت دارويي پيدا كرده و ما تخصصش رو نداريم ايشون رو درمان كنيم! كاري ندارمها، اگه فرض كنيد بردنت شيراز و توي بيمارستان سعدي بستريت كردند و پزشكان از عدم تشخيص پزشك شهرِت از نوع بيماريت سر تأسف تكون بدَن، چه احساسي بهت ميده هان!؟ واقعاً فرض كن كه اينجوري بشي، چي ميشه و فرض كن با اين كار آقاي به اصطلاح دكتر، براي هميشه از نعمت وجود آنتيبيوتيك محروم بشي. و البته باز هم فرض كن كه دستت به جايي بند نباشه و حتي شكايتي رو هم كه ميكني به نتيجه نرسه… چي ميشه؟!
حميدرضا پريدار