سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۸:۵۷ب.ظ
::آخرین مطلب 2 ساعت پیش | افراد آنلاین: 0

فرض کنید(4)

صبح يك روز جمعه براي ديدن بباجي به منزلشون رفتم.  ديدم بباجي ده، بيستا سي‌دي و كاست دور و بر خودش جمع كرده و يكي يكي ميذاره روي دستگاه و…

صبح يك روز جمعه براي ديدن بباجي به منزلشون رفتم.  ديدم بباجي ده، بيستا سي‌دي و كاست دور و بر خودش جمع كرده و يكي يكي ميذاره روي دستگاه و گوش مي‌كنه و با شنيدن هر ترانه سري تكون مي‌ده و نچ نُچ مي‌كنه. بهش گفتم: بباجي خبري نيست؟!‌ امروز ترانه گوش مي‌كني! گفت: اي‌بابا، منو چه به اين خبرها!! راستش اين سي‌دي‌ها رو يكي از دوستام بهم داده كه گوش كنم و از كم و كَيفش باخبر بشم.

گفتم: خوب چيزي هم دستگيرت شده؟ گفت: آره اينو فهميدم كه همه‌ي اينها آبكيه و يك شعر  درست و حسابي توشون نيست، با چه سبك و سياقي هم مي‌خونند، مثلاً مجوز، دارن. بعد بهم نگاه كرد و گفت: فرض كن، فقط فرض  كه مثلاً تو يكي از ده‌ها خواننده‌ي خوب لاري هستي و تصميم گرفته‌اي كه صداي خودت رو به منصه‌ي ظهور برسوني. خوشحال و با دلي آكنده از عشق، اولين قدمي كه برمي‌داري رفتن به اداره‌ي تأييداته تا هم خودتو تأييد كنند و هم كاري كه مي‌خواي انجام بِدي. فرض كن، فقط فرض كن كه اهالي اين اداره با ديدن تو و اطلاع از كاري كه مي‌خواي انجام بدي، سر از پا نشناسند و با روي باز كه چه عرض كنم با آغوش باز تو رو بپذيرند.

 بعد يه چاي بيسكويت هم بابت پذيرايي بهت مي‌دن تا حالشو ببري. بعد از اون هم آقاي رئيس اداره شخصاً به حضور شما شرف‌ياب مي‌شن و با دستان گرمش، نوازشت مي‌كنه و با خوشحالي بوسه‌اي بر گونه‌هايت مي‌نشونه. تازه ازت مي‌خواد تا ليست هزينه‌ها را بهش بِدي، تو هم مي‌موني و ميدي. اونها به ليست نگاهي مي‌كنند و ميگن: بابا تو ديگه كي هستي؟ واقعاً خودتو دست كم گرفتي، ها. سپس به ليست هزينه‌هات مبلغ بابت حق‌الزحمه اضافه مي‌كنند. ديگه در پوست خودت نمي‌گنجي، چون واقعاً احساس مي‌كني آدم بزرگي شده‌اي.

بعد از اين مرحله ازت مي‌خوان كه واسشون بخوني و تو هم مي‌خوني، اون هم چه خوندني همه با كف و دست درحالي كه خيلي كف كرده‌اند، ازت تجليل به عمل ميارن، اون وقته كه تو نبايد كف كني! به هر حال برمي‌گردي خونه و منتظر تماسشون مي‌شي، مدت زمان زيادي نمي‌گذره كه تماس مي‌گيرن و ميگن كارِت قبول شده. مدتي مي‌گذره و سي‌ديت آماده مي‌شه و به بازار عرضه!

ولي با كمال تعجب مي‌بيني اصلاً به فروش نمي‌ره. به هر دري مي‌زني از بازار قيصريه گرفته تا اون طرف بازار امام هيچ خريداري پيدا نمي‌كني. سرافكنده و مغموم ميايي نزد بباجي‌ات كه من باشم و از سير تا پياز قضيه رو واسم تعريف مي‌كني من هم در جواب مي‌گَم: «علفِ دَرِ خونَه سَحارِه» بعله حميد آقا، اينها رو كه گفتم فقط فرض كني‌ها، جدي نگيري‌ها.

حميدرضا پريدار

نوشته شده در تاریخ:یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۵:۲۰ب٫ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین