افطار، دعوت بباجي بودم سفرهاي ساده و زيبا و كاملاً سنتي، شامل نان محلي «نينني، بالاتوه» به همراه سبزي و كركو و يك ظرف پر از فالودهي محلي كه با…
افطار، دعوت بباجي بودم سفرهاي ساده و زيبا و كاملاً سنتي، شامل نان محلي «نينني، بالاتوه» به همراه سبزي و كركو و يك ظرف پر از فالودهي محلي كه با مغز گردو و شربت تارونه مخلوط شده بود. پس از افطار، بباجي از خوبيهاي ماه مبارك گفت و آروز كرد تا همهي مردم قدرِ اين ماه رو بدونند و از معنويات آن بهرهي كافي رو ببرند. بباجي افسوس ميخورد كه چرا بعضي آدمها فقط توي اين ماه سعي ميكنند كاراشونو درست انجام بدهند و همين كه ماه تمام شد يواش يواش همهي اون معنويات رو فراموش ميكنند.
بعد اين ضربالمثل رو گفت: «اوسا علَم علَم، زري نبود توي علم» گفتم: عجب ضربالمثلي خوب يعني چه؟ گفت:در زمانهاي قديم خياطي بود كه از پارچههاي مردم ميدزديد يعني هر كس براي دوختن لباس به نزدش ميآمد مقداري از پارچه مشتري را ميبريد و براي خودش نگه ميداشت. تا اين كه يك شب خواب ديد كه مرده است و از پارچههاي دزديده شدهاش «علَمي» درست كردهاند و پيشاپيش جنازهاش حركت ميدهند. سراسيمه از خواب بيدار شد و توبه كرد كه ديگر از پارچههاي مردم ندزدد.
فرداي آن روز به شاگردش سپرد تا هرگاه ميخواهد از پارچه مردم بدزدد فوري بگويد: «اوسّا علم علم» يعني خوابت را فراموش نكن. استاد خياط هم دست به پارچههاي مردم نميزد. تا اين كه يك روز مردي براي دوختن لباس نزد او آمد پارچهي زربافت و زيبايي به خياط نشان داد تا برايش لباس بدوزد. خياط قيچي را برداشت تا مقداري از آن را براي خود ببُرد.
شاگردش سر رسيد و همان جملهي هميشگي را گفت: «اوسّا علم علَم» و خياط در حالي كه پارچه را ميبريد گفت: «زري نبود توي علَم» و پارچه را بريد و برداشت. حكايت بباجي كه به اين جا رسيد گفت:فرض كن فقط فرض اگر خداي ناكرده مردم مثل اين خياط باشند، چه اتفاقي ميافتد. صحبتهاي بباجي مثل هميشه مرا به فكر واداشت . حكايتش تلنگري بود كه نه فقط در اين ماه مبارك، بلكه در همهي ماهها و سالها فكر و قلب و نيت و عملمان يكي باشد.
حميدرضا پريدار