كاميونش را آرام نگه داشت. در را باز كرد و پا بر ركاب گذاشت و پياده شد. با حولهاي كه دور گردنش بود، عرق پيشانياش را پاك نمود و به…
كاميونش را آرام نگه داشت. در را باز كرد و پا بر ركاب گذاشت و پياده شد. با حولهاي كه دور گردنش بود، عرق پيشانياش را پاك نمود و به طرف شير آب رفت. آستينش را بالا زد و با سلام و صلوات وضو گرفت. صداي الله اكبرش نشان از خضوع او در مقابل معبودش بود. بعد از نماز هم دستانش را بالا برد و از خدا سلامتي و روزي طلبيد. به طرف ماشينش برگشت. براي خودش چاي ريخت و روزهاش را باز كرد. توي ماشينش عكسهاي جالبي ديده ميشد. عكس آهوي زيبا كه زير پاي حضرت رضا(ع) جا خوش كرده بود و با خط خوش نوشته بود: يا ضامن آهو و آن طرفتر نوشته بود، قربان وجودت كه وجودم زوجود تو به وجود آمد «مادر» روي بدنهي كاميونش تا چشم كار ميكرد پر بود از جملات جالبي كه گاهي آدم رو به فكر و گاهي هم به خنده وا ميداشت.
مثلاً نوشته بود:
روي قلبم نوشتم ورود ممنوع
عشق آمد و گفت بيسوادم
يا همه رنگي قشنگه جز دورنگي و جايي ديگر: زندگي برخلاف آرزوهايم گذشت و كنار آن، اين جمله بود: به مدپوشان بگوييد آخرين مد كفن است و اي كاش زندگي هم مثل ماشين دنده عقب داشت روي باكش هم نوشته بود: اي شكمو!!!
نزديكش شدم، سلام كردم.
نگاهم كرد و جواب سلامم را داد و يك استكان چاي برايم ريخت. از گذشته ها گفت. از زماني كه جادهها آسفالت نبودند و با چه زحمتي رانندگي ميكردند. بهش گفتم از رانندگي نميترسد؟ گفت: روز و شب رانندگي در جادهها كار من است از خطر باكي ندارم چون خدا يار من است گفتم: نصيحتي كن. گفت: به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش ديدن نداره. بعد ادامه داد:
زندگي هنگامهي فريادهاست
سرگذشت، درگذشت يادهاست
زندگي تكرار جان فرسودن است
رنج ما تاوان انسان بودن است
ازش پرسيدم چند وقته رانندهي بيابونه؟
گفت: ۳۵ سال.
گفتم: درآمدش چطوره؟ خوبه؟
و در جواب گفت: هميشه توي مدرسه ميگن علم بهتر است يا ثروت؟ ولي من ميگم هيچ كدام، فقط ذرهاي معرفت.
چشمم به عكسي افتاد كه وسط ماشينش آويزون بود.
پرسيدم: عكس كيه؟
گفت: عكس نوههامه، ناسلامتي سني ازمون گذشته و بباجي شديم ديگر. خوشحال شدم كه با يك بباجي خوش ذوق همصحبت شده بودم. بلند شد سفرهاش را جمع كرد. دستم را گرفت و گفت: يادت باشه تجربه نام مستعاري است كه بر خطاهاي خود ميگذاريم. سوار كاميونش شد بوقي به علامت خداحافظي زد و يواش دور گشت. در آخرين لحظه اين شعر را روي ماشينش خوندم:
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت
سرنوشت دگران بر تو نخواهند نوشت
واقعاً رانندهها براي خود عالمي دارند، به قولي لوطياند. اونها توي مرامشون اينو ميگن: شد شد، نشد نشد و البته هميشه وِرد زبونشون اينه: داداش جان به خاطر اشك مادر يواش.