بباجي هوس حليم كرده بود. به همين خاطر به اتفاق هم راهي حليم فروشي شديم. يك ساعتي تا اذان مغرب و وقت افطار مانده بود. توي خيابون، بباجي يكي از…
بباجي هوس حليم كرده بود. به همين خاطر به اتفاق هم راهي حليم فروشي شديم. يك ساعتي تا اذان مغرب و وقت افطار مانده بود. توي خيابون، بباجي يكي از دوستانش را ديد كه سوار بر تاكسي بود، البته نه به عنوان مسافر به عنوان راننده. با صداي بلند بهش گفت: تو هم آره؟! راننده تاكسي گفت: بعله ديگه. مگه ما چيمون كمتر از مش نعمت و كل باقر و آقا حيدره؟ بباجي زير لب گفت:سن باباي منو داره، بازم رفته سر كار.
با خنده گفتم: چطور مگه؟ گفت:اين آقا ماشاالله همدوره خدمت منه.
يعني دقيقاً ۴۵ سال قبل توي يك گردان خدمت ميكرديم. البته به اضافه اونهايي كه اسم برد . از خدمت كه مرخص شديم، رفت اداره فرهنگ (آموزش و پرورش الان)و مستخدم مدرسه شد. حالا هم كه بازنشسته شده، راننده تاكسيه. نه تنها ماشاالله بلكه نعمت و باقر و حيدر هم تا كسي دار شدهاند. گفتم:يعني ميخواي بگي تاكسي داري يعني استراحت دوران بازنشستگي؟ گفت:نه من ميگم دوره اضافه كاري. توي كشورهاي ديگه بازنشستگي، اول دوران استراحته ولي توي كشور ما اول گرفتاري. خلاصه منظورم اينه كه هر كس بازنشسته ميشه يه راست ميره سراغ شغل تاكسيراني.
اين همه تاكسي توي شَهره، نگاهشون كن چند درصد جوان و پرانرژي هستند. آدمها وقتي پا به سن ميذارن، بي حوصله ميشن مثلا همين تاكسي جلويي بدون راهنما زدن بغل گرفت تا مسافرشو پياده كنه. بعد ادامه داد: فرض كن فقط فرض: اگه قرار باشه از طرف راهنمايي و رانندگي اعلام كنند كه قراره ازشون امتحان رانندگي بگيرن، چند درصدشون قبول ميشن!؟ با خنده گفتم: به نظر من اصلاً نبايد امتحان بگيرن چون از الان نتيجهاش معلومه. از فرداي امتحان ديگه هيچ تاكسي توي شهر پيداش نميشه. بباجي خندهي بلندي كرد و گفت: بزن بغل كه رسيديم . ايستادم؛ بباجي نگاه تندي كرد.
پرسيدم: چيزي شده؟
گفت: حاضري يكبار ديگه ازت امتحان بگيرن؟
گفتم: آره من كه مشكلي ندارم.
گفت: اتفاقاً مردود ميشي، چون راهنما نزده، زدي بغل.
سرم رو انداختم پايين و چيزي نگفتم.
حميدرضا پريدار