فيلم شروع شد.صداي موسيقياش خواب را از سر ميپراند. بچهاي آن ته گريه ميكرد و مادرش سعي داشت او را آرام كند. كمي جلوتر، پسري جوان با…
فيلم شروع شد.صداي موسيقياش خواب را از سر ميپراند. بچهاي آن ته گريه ميكرد و مادرش سعي داشت او را آرام كند.
كمي جلوتر، پسري جوان با موهايش ور ميرفت و آن طرفتر سربازي كلاهش را روي صورتش كشيده بود و نميدانم زير آن نسيم خنك كولر خوابش برده بود يا نه. پذيرايي شروع شد يك بستهي نايلوني محتوي آب ميوه و يك ويفر و دستمال كاغذي و يك ليوان. با ديدن ليوان احساس تشنگي كردم آبسردكن آن طرفتر بود. به سراغش رفتم آبي خنك و گوارا. واقعاً دنيا چقدر فرق كرده قبلا يك پارچ پلاستيكي بود و يه ليوان كه هر كسي ازش آب ميخورد و البته بعضيها هم با ليوان خودشان آب ميخوردند (مينوشيدند) .
راستي بباجي هم بود او هر وقت به شيراز و پيش دكتر قلبش ميرفت مرا هم با خود ميبرد. بباجي از گذشتهها گفت. از گذشتههايي شايد نه چندان دور. او از گاراژ گيتينورد و ميهن تور و اتوشاهين گفت و از گاراژ جاويد كه كارش باربري بود. بباجي يادي هم كرد از مرحوم حاج قربان فردنيا با اون اتوبوس معروفش كه به بندرعباس ميرفت با آن جاده خرابش و گفت كه قبل از اين كه راننده اتوبوس شود در ژاندارمري خدمت ميكرده و راننده آن نيرو بود كه به همراه مرحوم استوار عبدالحسين رستگار (جد مادري نويسنده) خاطرات زيادي از آن دوران داشت و چه ايامي را با هم گذرانده بودند. خلاصه اين كه بباجي مرا به شخصي معرفي كرد كه از پيشكسوتان عرصه خدمت به مسافرين است. وي، محمد فرجام كه عمر خود را در اين راه گذرانده و خدا را شكر هماكنون در صحت و سلامت در كنار نوههايش زندگي را سپري مينمايد.
به سراغش رفتم با آغوش باز مرا پذيرفت و با كمال تعجب در نگاه اول مرا شناخت. او گفت: «اولاد حلال شبيه الخال» يعني فرزند حلال زاده به دايياش ميرود. داييهايم را ميشناخت و با خانواده مادريام آشنايي داشت. خلاصه اين كه از گذشتهها پرسيدم و او گفت: فردي به نام فرزين اوزي مدير گاراژ اتوشاهين بود. اين گاراژ در سه راه ميدان آن زمان و در ساختمانهاي مرحوم صداقت قرار داشت. بعدها، مديريت اتوشاهين را مرحوم عبدالمولا توسلي به عهده گرفت. در آن زمان درون هر گاراژ مسافرخانهاي بود تا مسافرها حداقل يك شب را در آنجا سپري كرده و وقتي تعدادشان به حد نصاب ميرسيد اتوبوس به طرف مقصد مورد نظر حركت ميكرد.
علاوه بر اتوشاهين، گاراژ اتوميهن هم فعال بود. اين دو شركت با هم رقابت تنگاتنگي داشتند به خاطر همين مسأله بود كه بارها بستهي بليتها را ميگرفتم دستم و توي خيابان به مسافرها ميفروختم. قيمت بليت براي شيراز ۶۰ ريال و جهرم ۲۵ ريال بود. از رانندههاي قديمي بايد از احمد و محمد ميناب شيرازي و محمد كوچيكو شيرازي نام برد و در مورد سوخت اتوبوسها و خودروهاي ديگر بايد بگويم كه اين سوختها (بنزين و گازوئيل) در حلبهاي ۲۰ ليتري از بندرعباس ميآوردند شركت نفت لار. شركت نيز نزديك باغ ملي و در محل كاروانسراي شاهعباس بود و سوختها در آنجا انبار ميشد و از مواردي ديگري كه ميتوانم از آن ياد كنم اخذ عوارض بود از تك تك مسافرين در مدخل خروجي شهر يعني دروازه شيراز.
اين عوارض مربوط به شهرداري و مسئول اخذ آن هم اسدالله جمالي بود. خلاصه راهها و جادهها كه مثل اين دوره و زمونه آسفالت نبود، براي مسافرت چه راننده، چه مسافر سختيهاي زيادي را متحمل ميشدند. بعضي جادهها كه فقط مسير يك خودرو بود. مثلاً در تنگ خور جايي بود به نام كُتل كه جادهاش براي يك ماشين بود. اگر اتوبوس ميخواست از آن رد شود بايد شاگردش را ميفرستاد اول جاده تا جلو خودروهاي ديگر را بگيرد سپس حركت ميكرد. از محمد فرجام پرسيدم آيا خاطرهاي به يادماندني داري يا نه؟ او گفت:فردي بود به نام حاج غلامرضا خياط به وي ۵ بليت دادم ساعت ۵ صبح اتوبوس حركت ميكرد. ساعت چهار و نيم به در منزلشان رفتم خواب بود بيدارش كردم حاجي گفت: برو، خودم ميآيم.
ساعت ۵ شد نيامد راننده هم عجله ميكرد با خواهش من تا ساعت ۵ و پنج دقيقه صبر كرد ولي بعد رفت. حاجي و اهل و عيالش ساعت ۵ و ربع آمدند. ديد اتوبوس رفته مقداري تندي كرد و بعدش هم از ما شكايت كرد. مرا به شهرباني بردند ولي با توضيحاتي كه براي رئيس شهرباني دادم رفع ابهام شد و برگشتم گاراژ. يادش به خير، زماني كه مردم از زيارت امام رضا(ع) برميگشتند چه شور و هيجاني داشت. زوّار قبل از رسيدن به شهر، در محل آب باريك بنارويه، تجديد قوا ميكردند و لباسهاي تازه ميپوشيدند. اين را هم بگويم آب باريك آن زمان بسيار آباد بود حوض بزرگي داشت كه پر از آب بود. كمي پايينتر باغي بزرگ پر از درختان نخل و كُنار و نارنج قرار داشت. ولي متأسفانه در حال حاضر جز چند درخت خشك چيز ديگري در آن وجود ندارد. خلاصه اين كه وقتي زوّار به شهر ميرسيدند مردم با قرباني كردن و ذكر صلوات از آنها استقبال مينمودند ولي صد حيف كه دراين دوران هيچ اثري از آن شور و نشاط نيست.
بله، سختيها و كاستيها زياد بود، اما دلها به هم نزديك بود. رانندهها و شاگردها، خسته از تلاش روزانه، وسط گاراژ دور هم مينشستند و سفرهاي ميانداختند و هرچه داشتند، وسط سفره ميگذاشتند و با دلي خوش و لبي خندان ميخوردند. يادش به خير، يادش به خير. آقاي فرجام به اينجا كه رسيد، لحظهاي مكث كرد. قطرات اشك از چشمانش جاري شد. خاطراتش را به ياد ميآورد. شايد خاطرات زندگي خودش را. خاطرات بودن در كنار همسر كه ديگر در كنارش نبود.
حميدرضا پريدار