نشستم پاي صحبت بباجي، بباجي كه نميخواست عكس او را بگيرم و حتي اسم او را در هفتهنامه ميلاد به چاپ برسانم.بعد از احوالپرسي و نشستن پاي صحبت او با…
نشستم پاي صحبت بباجي، بباجي كه نميخواست عكس او را بگيرم و حتي اسم او را در هفتهنامه ميلاد به چاپ برسانم.
بعد از احوالپرسي و نشستن پاي صحبت او با قوري چاي و استكان كمر باريك قديمي از من پذيرايي كرد. سن او را پرسيدم حدود ۹۵ سال داشت و با كهولتي كه داشت ماشاالله هنوز حافظه خوبي داشت و سرحال بود از او پرسيدم خاطراتي كه از كودكي به ياد داري برايم تعريف كند . با چند لحظه مكث گفت: تمام لحظات زندگي پر از خاطره است و با مكث كوتاهي گفت ياد روزهايي افتادم كه با رفقا ميرفتيم صحرا و دو روز يا سه روز در صحرا ميمانديم من در آن موقع ۲۰ يا ۲۲ سال داشتم و با خريد گوسفندي كه قيمت آن ۵ تومان بود به صحرا ميبرديم و در آنجا ذبح ميكرديم و با مقداري برنج و روغن خش (روغن حيواني)اين دو سه شب را خوش ميگذرانديم . روغن حالا كه روغن نيست وقتي روي غذا ميريزي اشتهات كور ميشه و با خوردن چند لقمه سير ميشي…
بباجي آهي از دل كشيد و گفت: هي هي … دايرهاي ميبرديم صحرا با خواندن شعرهاي محلي تا نزديكيهاي صبح ميزديم و خوش ميگذرانديم يكي از رفقا كه صدايش خيلي خوب بود دايره را برميداشت و با تكه زغالي كه روي لب دايره قرار ميداد و لب خود را كنار آن ميگرفت و با نواي دشتي و با سوز در روز آخر كه ميخواستيم برگرديم خانه ميخواند…
شب به بزم و شمع بر دست و دگر گل داشتيم
سوزش پروانه و افغان و بلبل داشتيم
ماه و سوسن و شمشاد و سرو نسيم و گل
ما در آن هنگام شب اين هفت گل برداشتيم
از سر كويَش گذشتم طعنه بر من زد رقيب
گفتم از من دور شو با يار كاري داشتيم
دوستان بودند با عيش و نشاط
در كنار همدگر شور و نوايي داشتيم
قسمتي از شب گذشت و جملگي در حال وجد
هر دَم از نو دستة گل برداشتيم
چون دُهل چي چوب اول بر دهل كرد آشنا
گفتم اي ببُريده دست ثلثي زشب برداشتي
نيمه شب، آمد پديد و مجلس ما شد عيان
همچو بلبل خوش نوا، آواز در بر داشتيم
چون سحرگه كرد طلوع در آسمان
ما در آن موقع همه آمادگي را داشتيم
چون موذن نعرهي الله اكبر سر كشيد
ما در آن الله اكبر عمر خود پنداشتيم
صبح نامحرم دميد و عيش بر ما شد تمام
ياد عزم رفتن و ما ديدة تر داشتيم
اين شعر را خواند و با چشماني تر نفس عميقي كشيد و آهي دگر گفت.
چند لحظهاي هر دوي ما با سكوتي مطلق در فكر فرو رفتيم و از او پرسيدم چقدر سواد داري كه اين شعر زيبا را هنوز به ياد داري؟
گفت: زمان ما كه مثل امروز نبود مدرسه نبود به جاي آن (كُتّاب) بود و تعداد خيلي كمي به كُتاب ميرفتيم تا چيزي ياد بگيريم من هرچه دارم را مديون پدرم هستم كه خودش هم ملا بود و مرا سواد خواندن و نوشتن ياد داد. مرا برد به اتاق كوچكي كه داشت و درِ گَنجه را باز كرد (كمد ديواري) و در آن تعدادي كتابهاي قديمي و امروزي بود كه معلوم بود هنوز مطالعه ميكند. نميخواستم بيشتر از اين خستهاش كنم ولي دلم هم نميآمد صحبتهاي شيرينش را رها كنم و با خودم فكر كردم هر چيزي اندازهاي دارد و با تشكر و خداحافظي گفتم: بباجي زحمت را كم ميكنم و بلند شدم و گفتم اگر اجازه ميدهي روزي ديگر دوباره مزاحم شوم.
گفت: پسرم منزل متعلق به خودت است هر لحظه دوست داشتي بيا خوشحال ميشوم . وقتي ميخواستم از منزل خارج شوم ناگهان شعر ديگري گفت كه من سريع آن را يادداشت كردم.
چه خوش است حال مرغي زقفس پريده باشد
چه نكوتر حال مرغي كه قفس نديده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغي كه پرش بريده باشند
هادی شاکرپور