در اين مغازه همه چيز پيدا ميشه؛ از عطر و ادكلون گرفته تا پيراهن و زيرپوش و شطرنج و توپ و تور و لوازم ماهيگيري و پستونك بچه و هزار…
در اين مغازه همه چيز پيدا ميشه؛ از عطر و ادكلون گرفته تا پيراهن و زيرپوش و شطرنج و توپ و تور و لوازم ماهيگيري و پستونك بچه و هزار چيز جور واجور ديگه. البته طريقه فروش اين همه چيز و گيج و منگ نشدن توي اونا، كار هر كسي نيست و به قول معروف آدماي خودشو ميخواد. اون قديما، شغل پيلهوري، شغلي بود كه تقريباً رونق داشت. اصحاب اين شغل به سفارش يا بيسفارش خريدار، كالاهاي مختلف رو از نقاط مختلف كشور به خصوص بنادر جنوب به شهر و ديارشون ميآوردند و ميفروختند كار سختي بود.
با آن وضعيت قديم كه نه راه درست و حسابي وجود داشت و نه ماشين مرتبي،در هر صورت شغل پرمخاطرهاي به حساب ميآمد. شايد به جرأت بتوان گفت كه رحمتالله سيار، از همشهريان خودمان بيشتر عمر خود را در اين رشته گذرانده است. او ميگويد: دههي ۳۰ دههاي بود پر از فراز و نشيب براي من. ميرفتم بندرات و جنس ميآوردم. دبي و قطر و كويت كه ديگر جاي خود دارد. اين هم گذرنامهام. بعد گذرنامهاش را آورد و نشانم داد. آقا رحمت از گذشتههاي دور گفت كه براي آوردن جنس چه مشقاتي رو متحمل ميشدند ولي ميگفت با اين همه سختيها، دلمان خوش بود. او از پدرش مرحوم محمدرضا سيار گفت يعني از بباجي بچههايش و عكسي را كه در مرقد شاهچراغ گرفته بود را نشانم داد.
عكسهاي قديمي و بسيار زيبايي داشت. اين هم عكس خود آقا رحمت در دهه سي. وي گفت: دوچرخهاي داشتم كه با آن اجناسم را جا به جا ميكردم. البته سوار شدن بر دوچرخه بدون گواهينامه ممنوع بود. بعد گواهينامهاش را آورد. گواهينامهاش سالمِ سالم بود. چون برايش يه دنيا خاطره بود. از مغازهاش گفت و از دوران رونق آن كه به قول خودش اولين خرازي خيابان همت را به راه انداخته بود. البته ميگفت: مرحوم اسدا… باقريه نيز مقابل مغازه من يك خرازي داشت كه بيشتر اجناسش را از بندرعباس ميآورد. درون مغازه آقا رحمت سه تابلو با سه مطلب كوتاه ولي تأثيرگذار بر مشتري خودنمايي ميكرد.
تابلوهايي كه با نسخ آن زمان نوشته شده بود آقا رحمت نگاهش به تابلوها بود. شايد مرور خاطرات برايش لذتبخش مينمود.
شايد به آن دوراني برگشته بود كه بچههايي به سن و سال من كه حالا ديگه براي خودشون مردي شدند، ميامدند و با خريد توپ و بادكنكي، شور و نشاطي به محله ميدادند. او را با دنيايي از خاطره تنها گذاشتم در حالي كه ديدم گرد سفيد روزگار بر چهرهاش مانده است.
حميدرضا پريدار