شب اول محرم به دنبال بباجي رفتم. وارد اتاقش شدم، به چيزي خيره مانده بود. به دستانش نگاه كردم. داشت چيزي مينوشت. هيچ نگفتم كه شايد از خودش دور گردد….
شب اول محرم به دنبال بباجي رفتم. وارد اتاقش شدم، به چيزي خيره مانده بود. به دستانش نگاه كردم. داشت چيزي مينوشت. هيچ نگفتم كه شايد از خودش دور گردد. او فقط مينوشت. نوشتهاش كه تمام شد، اشكهايش را هم پاك كرد. اين بار سلامش كردم. سرش را برگرداند و جوابم را داد. نوشتهاش را داد. خواندم. اين بود:
«سلام بر ماه عشق، ماه وفا و از خودگذشتگي. سلام بر گلوي بريده. سلام بر مشكي كه عاشقانه به خاطر وفاي به عشق تيرباران شد. سلام بر نوزادي كه طعم شيرين زندگي را نچشيد و بر دستان خورشيد پرپر شد. سلام، سلام بر محرّم و سقاي تشنهاش.
محرم آمد، در فكر آنيم كه سياه بر تن كرده و فرياد يا حسين يا حسين سر دهيم. اما مگر ميشود با قلبي زنگار گرفته حسين را فرياد زد. نه نمي شود،بياييد عاشقانه با محرم باشيم. عاشقانه، بياييد به ياد آنان كه جانشان را دادند تا جان ما باقي بماند باشيم. فهميدهها، مفيدها، عفيفهها ، غلاميها و….
خلاصه بسيجيها كه جانشان در كف اخلاص بود و فرمانبر رهبرشان، امام و امروز كه امامشان خامنهاي است و باز هم جان بر كف او وحسين سرمشق همهي خوبي ها برايشان و كربلا ميعادگاهشان چون «كربلا ميعادگاه آرزوست – سرزمين تشنگان آبروست» بباجي چفيه بسيجياش را دور گردنش پيچيد و با هم راهي شديم. او ديگر نميتوانست پا به پاي سينهزنان، سينه بزند. او روي صندلي چرخدارش مينشست و سينه ميزد. عاشقانه، عاشقانه …
حميدرضا پريدار – ناظم فروردين