پنج شنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۳۲ب.ظ
::آخرین مطلب 3 دقیقه پیش | افراد آنلاین: 1

فرض کنید(13)

دوباره به فرمان آقاي بباجي براي خريد هندونه‌ي شب يلدا راهي خيابون شدم. البته خودش هم همرام بود. بباجي از اون آدم‌هاي وسواس توي خريده كه به آسوني نمي‌شه چيزي…

دوباره به فرمان آقاي بباجي براي خريد هندونه‌ي شب يلدا راهي خيابون شدم. البته خودش هم همرام بود. بباجي از اون آدم‌هاي وسواس توي خريده كه به آسوني نمي‌شه چيزي رو به اصطلاح بهش بندازن و البته بگم كه براي مراسم ملي مثل شب يلدا و عيد نوروز و از اين چيزها خيلي مقيّده و مصمم به اجراي اون. خلاصه به طرف بازار روز رفتم. از دم در هندونه ريخته بود تا اون ته بازار.

بباجي به محض ورود از چهار طرف صداي حاج زينل، حاج زينل بلند شد كه از بباجي مي‌خواستند تا از اونها خريد كنه. ولي گوش بباجي به اين چيزها بدهكار نبود. فقط كار خودشو مي‌كرد.  بگذريم، توي بازار هندونه‌اي كه باب ميل بباجي بود پيدا نكرديم و برگشتيم بيرون. البته ناگفته نمونه بباجي چند كيلو انار قرمز درشت خريد كه دست خالي از بازار نيومده باشه بيرون. به هر صورت راهي خيابون شديم. چند جا هندونه فروش‌ها ايستاده بودند ولي يكي از اون‌ها توجه بيشتري جلب مي‌كرد.

يك تابلو بزرگ زده بودند كه روش نوشته بود: «هندونه‌ي شب يلدا،‌ مثل قند، نخري پشيمون مي‌شي»  به دستور بباجي، ايستادم. پياده شديم و به سراغ هندونه‌ها رفتم. به فروشنده گفتم: اين چيزي كه نوشته درسته يا نه كه فروشنده با زبون سرحدي گفت: مطمئن باش آقا، مطمئن…

بباجي هم يك هندونه بزرگ انتخاب كرد و خريد. بالاخره به خونه برگشتيم ديگه شب شده بود. كم كم سر و كله‌ي مهمونا هم پيدا شد. بباجي خوشحال بود كه همه چيز آماده است و خوشحال‌تر اين كه بهترين هندونه‌رو شكار كرده. خلاصه، مراسم شروع شد و بباجي پس از خوشامدگويي، به كتاب حافظ تفألي زد و نوبت كارد زدن هندونه شد. بچه‌ها دور و بر بباجي را گرفتند در حالي كه دست همشون يك پيش‌دستي و يك چنگال بود. بباجي حسابي خودشو گرفته بود و به همه مي‌گفت امسال ديگه فرق مي‌كنه هندونه‌اي خريده‌ام مثل قند! فقط خواهش مي‌كنم زياد نخوريد كه قندتون ميره بالا.

اين جمله رو گفت همه زدند زير خنده.
بباجي اولين ضربه رو كه به هندونه زد رنگ از رخسارش پريد كاردِ به اون تيزي،‌ به زور وارد هندونه شد.  دومين ضربه رو كه زد، ديگه ساكت موند و دست از شوخي برداشت. هندونه باز شد، ياد حرف‌هاي فروشنده افتادم. راست گفته بود هندونه مثل قند بود سفيدِ سفيد. بباجي رو نگو مثل كسي بود كه انگار وسط چله زمستون، توي حياط اون هم نصف شب يك سطل پر از آب سرد روش ريخته باشند. لحظه‌اي سكوت اتاق رو فرا گرفت و پس از اون شليك خنده همه به آسمون بلند شد.
بباجي هم به خودش اومد اون هم زد زير خنده. بعد رو كرد به مهمون‌ها و گفت: فرض كنيد، فقط فرض…

اگر اين هندونه اولاً قرمز بود ثانياً مثل قند شيرين! چي مي‌شد؟!  دوباره خنده‌هاي منزل به هوا برخاست. خلاصه اون شب خيلي خوش گذشت. كلي خنديديم و كنار هم به شادي سپري كرديم. خدا كنه هميشه در كنار بزرگترها روزها و شب‌ها رو به خوبي و خوشي زندگي كنيم و البته قدر بزرگترها رو هم بدونيم.

حميدرضا پريدار

نوشته شده در تاریخ:دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۳:۵۵ق٫ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین