چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۵:۴۱ب.ظ
::آخرین مطلب 35 دقیقه پیش | افراد آنلاین: 3

بباجي نجّار!

عطرش چندتا اونورتر هم به مشام مي‌رسيد. آخه مثل اين روزها نبود كه همه كس بتونند تهيه‌اش كنند. البته خصوصيتي كه داشت ايراني بودنش بود. يك جنس اعلا و درجه…

عطرش چندتا اونورتر هم به مشام مي‌رسيد. آخه مثل اين روزها نبود كه همه كس بتونند تهيه‌اش كنند. البته خصوصيتي كه داشت ايراني بودنش بود. يك جنس اعلا و درجه يك بدون هرگونه ناخالصي امروز!!

به هر صورت، همسايه‌ها هم سهمي داشتند حتي به اندازه‌ي يك كف دست. بي‌بي هميشه مي‌گفت: «بوش دا، ‌اَمسايَه اَشنُفه گُناموئه بايد شَز بَر بُبُرَم»  راست مي‌گفت. عطرش گشنگي هر آدمي رو تحريك مي‌كرد و آب از لب و لوچه‌اش سرازير مي‌شد. بي‌بي بشقاب‌هاي برنج اعلاي ايروني رو پر مي‌كرد و براي همسايه‌ها مي‌برد. بباجي با تعريف كردن اين خاطرات، هميشه دلش مي‌گيره و آه مي‌كشه.

اون مي‌گه دوره و زمونه عوض شده، دلها داره از همديگه دور و دورتر مي‌شه . متأسفانه ملاك همه چيز شده پول، فقط پول. بباجي راست مي‌گه، چند روز قبل براي تهيه قطعه‌اي تخته به نجاري رفتم و تقاضاي تخته كردم.  آقاي نجار، اندازه خواست. از او خواستم فقط براي درست كردن يك مدار الكتريكي تخته بدهد. او هم از ميان هزار تا تخته به درد نخور چيزي پيدا كرد به من داد.
البته من اصلاً به روي خودم نياوردم كه از تخته‌هاي به درد نخور داره بِهِم مي‌ده، در ضمن نجار، جواني بود كه نزد پدر شاگردي مي‌كرد.

به همين خاطر قيمت آن تكه تخته را پرسيد.  نجار پدر، نگاهي كرد و گفت: قابلي نداره. گفتم: نه خواهش مي‌كنم. كه در اين موقع پسر با پُررويي گفت: هزار و پانصد تومان. برق از كلّه‌ام پريد، نه از آن قابل ندانستن پدر و نه به اين قابل شمردن پسر. به هر صورت تخته را برنداشتم. چون واقعاً گران بود. به سمت خيابان گردان رفتم كه ناگهان چشمم به يك نجاري افتاد. دو تا پيرمرد خوش‌رو كنار هم جلوي مغازه نشسته و غرق صحبت بودند.

به طرفشان رفتم سلام كردم.
دو پيرمرد با احترام جواب دادند و خواستند از جايشان بلند شوند كه جلويشان را گرفتم . تواضعشان مرا شرمنده كرد. يكي از آن دو كه قد بلندتري داشت و ته ريش سفيدي، صورتش رو زيباتر جلوه مي‌نمود، با مهرباني پرسيد: بفرماييد پسرم، فرمايشي بود؟
گفتم: تكه‌اي تخته مي خواستم تا براي پسرم كاردستي درست كنم. لبخندي زد و گفت: اين همه تخته، هر كدام كه دوست داري رو بردار.

نگاهم به تخته‌ها افتاد. كوچك و بزرگ. با خود گفتم: بهتره كه تخته‌ي خوبي انتخاب كنم تا پسرم جلو هم‌كلاسي‌هايش سرافراز بشه، بالاخره دارم پولِشو كه مي‌دم بذار چيز خوبي باشه. اشاره‌ام به تخته‌‌اي رفت و استاد نجار شروع كرد به بريدن اون. ازش تشكر كردم و قيمت تكه تخته را پرسيدم. استاد نگاهي كرد و دست بر روي شانه‌ام زد و گفت: برو پسرم، برو پسرت رو خوشحال كن. بباجي نجار، با اون لطف و مهرباني قديمي‌اش درس همزيستي رو به من داد. نه فقط به خاطر اين كه پول تخته رو از من نگرفت، نه،‌ مي‌خوام بگَم بعضي وقت‌ها، بايد از بعضي چيزها بگذريم تا بتونيم دلها رو به دست بياريم. بباجي مي‌گه:‌ خدا كنه سنت بخشش بين مردم رواج پيدا كنه. سنتي كه برگرفته از دين و آئين ماست.

حميدرضا پريدار

نوشته شده در تاریخ:دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۴:۰۸ق٫ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین