« زِنت پَلو تلو نِنِسه» مي گويند : پسري قصد ازدواج داشت ، به دنبال دختري بود كه مادر نداشته باشد تا از كيد او در امان باشد ؛ اما…
« زِنت پَلو تلو نِنِسه»
مي گويند : پسري قصد ازدواج داشت ، به دنبال دختري بود كه مادر نداشته باشد تا از كيد او در امان باشد ؛ اما دريغ! تا اين كه دل باخته ي دختري شد كه بي او نه شب داشت و نه روز و هر دو در سوز و گداز . تا كار آن ها به حكم شرع به آستانه ي ازدواج رسيد. پسر شرط كرد كه مادرِ دختر حق آمدن به خانه ي داماد را ندارد و بايد قيد دختر را بزند و دختر فقط زماني مي تواند مادر را ببيند كه در حضور داماد باشد. شرط، پذيرفته شد و مراسم ازدواج تمام و كمال و با آبرومندي به پايان رسيد و دختر روانه ي خانه ي شوهر شد تا در زير يك سقف روزهاي جديدي را در زندگي رقم بزنند . روزها سپري شد و آن دو كبوتر عاشق در شادي و عشق به هم زندگي را سپري مي كردند . زن خانه وقتي شوهر از كار برمي گشت با روي باز و شادي تمام از او استقبال مي كرد و محبت خود را تمام و كمال تقديم شوهر مي نمود ؛ تا پس از يك سال روزي مادر دختر دور از چشم داماد به خانه ي دختر رفت و نكاتي را از همسرداري ؟! به دختر ياد داد . آن روز كه شوهر به خانه برگشت ، همسر را چون گذشته نيافت . ديد خود را به مريضي زده و عجز و ناتواني خود را ابراز مي دارد نه از آن استقبال هميشگي خبري بود نه از شور و شوق گذشته و مدام بهانه ها و درخواست هاي جور واجور سرِ هم مي كرد مي گفت : چقدر لاغر شده ام و ناتوان و …
شوهر كه از آمدن پنهاني مادر زن اطلاع يافته بود دانست كه او كار خود را كرده امّا به روي خود نياورد . روزها به اين شكل سپري شد و شوهر مطيع امر زن بود و الحق تا حد امكان در خدمت او بود و نازش را مي خريد . القصّه روزي شوهر از زن خواست به طبقه ي دوم بيايد ، زن كه ادعاي ناتواني و ضعف داشت و از طرفي مي دانست شوهر دربست در خدمت اوست ، گفت : من كه نمي توانم بالا بيايم ، مريضم مگر اين كه تو مرا كول كني . شوهر پذيرفت و از همسر خواست پشت او سوار شود . زن گفت : نه، اين گونه كه نمي شود ، كمر تو استخوان دارد و مرا آزار مي دهد بايد « پالان » بر روي كمر خود بيندازي تا مرا آسيب نرساند . همسر اين را هم پذيرفت و زن را بر كول خود سوار كرد چند پلّه اي كه بالا رفت همسر از بالا به پايين افتاد و حسابي آسيب ديد. شوهر رو به همسر نالان خود كرد و گفت : آن كسي كه اين ها را به تو ياد داد ، فقط اين قدر به تو گفت ؟ مگر به تو نگفت بر پالان سوار شدن اصولي دارد و بايد چفت و بند آن را محكم ببندي تا حركت نكند و تو را به زمين نزند!؟
اين داستان زمينه ي اين ضرب المثل شد كه در قديم به تازه دامادها مي گفتند : «حواس اُتبو كه زِنت يَك وخت پَلو تَلو نِنِسه» يعني زن ذليل نشوي .
قدرت الله شفيعي (به نقل از پدرشان)