قرار شد دوربین بدست یک کاروان ویژه رو همراهی کنم … با این که نوجوان بودم اما تجربه ی خوبی در حوزه فیلم برداری و عکاسی داشتم، به همین دلیل…
قرار شد دوربین بدست یک کاروان ویژه رو همراهی کنم …
با این که نوجوان بودم اما تجربه ی خوبی در حوزه فیلم برداری و عکاسی داشتم، به همین دلیل هم بود که مسئول وقت مرکز فرهنگی گلزار شهدا من رو به مسئول کاروان معرفی کرد تا اولین تجربه ی سفرم به مناطق عملیاتی خوزستان، در بهمن ماه سرد سال ۱۳۸۵ رقم بخوره …
صبح زود بعد از صبحانه حرکت کردیم به طرف فکه تا به موقع به مراسم ویژه ظهر عاشورا برسیم …
تا قبل اون سفر از فکه صرفا یک پوستر ساده دیده بودم که یک تپه شنی و چند حلقه سیم خاردار را به تصویر کشیده بود و تنها چیزی که درموردش میدونستم این بود که آقا مرتضی آوین اونجا بود که پاش رومین میره و بشهادت میرسه …
در طول مسیر مسئول کاروان داشت صحبت میکرد ولی من زیاد گوش نمیدادم … بیشتر بفکر این بودم که چطور هم وظیفم رو درست انجام بدم و هم نزارم گرد و خاکی به دوربینم نفوذ کنه …
توی این فکر ها بودم که متوجه حس نگرانی مسئول کاروان که تو صداش موج میزد، شدم …
داشت میگفت با رَمل ها (شن های روان ) خاک بازی نکنید چون شدیدا شیمیایی هستن، از بس که صدام اونجا رو آتش بارون کرده …
میگفت صرفا از اون معبری که مشخص شده حرکت کنید و به هیچ عنوان به سیم خاردار ها نزدیک نشید چون ممکنه باد و توفان همراه شن ها، مین های بجا مونده رو هم جابجا کرده باشه وبه این سیم خاردار ها گیر کرده باشن و بدلیل فاسد بودن، مین ها حساس تر شدن و راحت تر منفجر میشن …
و چند توصیه دیگه …
رسیدیم به پارکینگ یادمان فکه …
دوربین رو مثل یک نوزاد با چفیه ی که تو کاروان بهمون داده بودن قنداق کردم …
وارد معبری که مشخص شده بود شدیم …
حس عجیب و تازه ی داشتم …
اولین سوالی که از خادمین فکه پرسیدم این بود که سید مرتضی آوینی دقیقا کجا پاش رفت رومین؟ میشه رفت و از اونجا عکس گرفت؟
بهم گفتن تو مسیر همین معبره، بروجلو …
راستش پاهام که شنهای فکه رولمس کردن، یادم رفت که قراره من از یک کاروان ویژه مستند سازی کنم … آخه فکه با پوسترش خیلی فرق داشت …
مسیر طولانی نبود ولی راه رفتن رو اون رمل ها حسابی خسته کننه بود …
باد نسبتا تندی کف دشت در حال وزیدن بود و دوطرف معبر، کامل با سیم خاردار بسته شده بود …
بین مسیر بود که جمعی دور یک ویترین شیشه ی کوچکی نشسته بودن …
دوربین و بعضی وسایل شخصی شهید آوینی رو توی ویترینی، در محل اون حادثه ی تلخ گذاشته بودن …
بعد چند دقیقه پیاده روی خسته کننده، رسیدیم به فضایی مستطیلی شکل بزرگ اما محصور با پرچم های بزرگ و سیم خاردار های حلقوی، که کامل پاکسازی شده بود تا مدعوین بتونن بشینن …
حال خودم رو نداشتم و صرفا چند فریم برای رفع تکلیف گرفتم و رفتم یه گوشه ی نزدیک سیم خاردار نشستم …
سخنران سردار سعید قاسمی بود …
با این که سیاسی و آتشین صحبت میکرد اما محمد کله خراب بیخیال روی شن ها نشسته بود و یک دست زیر چونه و با دست دیگه با شن ها بازی میکرد … بیخیال تر از اون که نگران دوربینش باشه …
بیخیال تر از اون که نگران مین فاسد شده ی گیر کرده به سیم خاردار کنار دستش باشه …
به اون حس غریب و دل بگیر فکه داشتم فکر میکردم ..
چیزی که بیشتر من رو حیران کرده بود این بود که کلی مهمان خارجی از کشور های مختلف به درخواست و هزینه ی خودشون اومده بودن … اومده بودن دشتی رو ببینن که خاکش شیمیایی بود و هنوز کلی مین و خمپاره ی عمل نکرده تو دل خودش داشت …
اومده بودن مقتل شهدایی رو ببینن که هنوز پیکر هاشون زیر خروار ها رمل مونده و چون دشت یک دست رمله پاکسازی و تفحص بسیار سخت تره …
اما امروز به این فکر میکنم که راه رفتن ساده رو همچین شنی چقدر ازم انرژی گرفت … چقدر تشنه شدم توی سرمای خشک خوزستان چقدر نفسنفس زدم …
حالا فکرشو کن بعد یه عملیات سخت بی آب باشی …
زیر آتش دشمن هم باشی …
تو محاصره هم گیر افتاده باشی …
هرچه به ظهر نزدیکتر میشدیم شدت وزش باد بیشتر میشد … شاید بین چشم ها و شن ها تفاهمی بود برای ندیدن آتش گرفتن خیمه ها …
پ.ن: شهید عزیزی که این چند روزه مهمان ما هستند، از شهدای والفجر مقدماتی منطقه فکه هستند.
نویسنده: م- لاری