روبه روی بازار امام داخل تاکسی ام نشسته بودم ،هوا گرگ و میش بود و کم کم روبه تاریکی میرفت و بسیار هم گرم بود از بس ایستاده بودم حوصله…
روبه روی بازار امام داخل تاکسی ام نشسته بودم ،هوا گرگ و میش بود و کم کم روبه تاریکی میرفت و بسیار هم گرم بود از بس ایستاده بودم حوصله ام سر رفت بنابراین تاکسی ام را روشن کردم و آرام آرام به طرف فلکه فرمانداری حرکت کردم به نزدیکی های بانک سپه که رسیدم سه نفر رادیدم که به ترتیب قد پشت سر هم ایستاده بودند لباسی یکدست سفید و کلاهی نیز به سر داشتند و موهای بلندشان را از پشت سر،
بافته بودند و عصایی نیز در دست داشتند از قیافه هایشان معلوم بود که خارجی و غریب هستند احساس کردم منتظر تاکسی هستند آرام کنارشان ایستادم دیدم که هر سه نفرشان نابینا هستند گفتم تاکسی میخواهید آقایی که در جلو ایستاده بود گفت بله گفتم بفرمایید کجا میخواهید بروید ؟
همان اقا که معلوم بود رییسشان است مجددا گفت میرویم کارخانه یخ یک قالب یخ میگیریم بعد از آن ما راببر خور درب منزل پنج هزار تومان هم به تو میدهیم گفتم یخ آب میشود و فرش داخل صندوق عقب ماشین را خراب میکند و کثیف میشود او گفت ثواب داری ما نابینا هستیم ما را برسان اجرت با خدا گفتم اشکالی ندارد سوار شوید هر سه نفرشان با ذوق سوار شدند و گفتند برویم استاد در بین راه انها پولهایشان را روی هم کردند و هزینه کرایه و یک قالب یخ را به من دادند و گفتند زحمتش را بکش و یک قالب یخ برای ما بخر به درب کارخانه یخ که رسیدیم یک قالب یخ خریدم ان را از وسط نصف کردم و داخل صندوق عقب ماشین گذاشتم و گازش را گرفتم و به طرف خور حرکت کردم صدای اذان مغرب از مناره مسجد ها به گوش میرسید و هواداشت کم کم تاریک میشد به میدان امام شافعی خور که رسیدیم انها گفتند بپیچ سمت راست سپس سمت چپ سپس سمت راست دوباره دست چپ دوباره دست راست و خلاصه چند کوچه تنگ و تاریک ما را بردند و بالاخره در وسط یکی از کوچه های تاریک و تنگ ما را نگه داشتند گفتم حالا من چگونه از این کوچه خارج شوم ؟
گفتند مستقیم برو بعد از گذشتن از چند کوچه به خیابان اصلی میرسی با خود گفتم خدا کند ماشین یا موتوری از جلو نیاید وگرنه کارم زار است ماشین را خاموش کردم و به زور پیاده شدم درب صندوق را باز کردم و گفتم بفرمایید یختان را بردارید انها سه نفری مشغول باز کردن درب خانه شان بودند دری کوچک و کوتاه که مقداری از ان پایین تر از کوچه بود هر سه نفرشان وارد خانه شدند و همان اقای رییس گفت صبر کن دوستمان الان میاید و ان را برمیدارد من با خود گفتم حتما دوستشان مردی قوی هیکل،،،،با چهار چشم و عضلاتی پیچیده است که ازاین سه نفر نابینا مواظبت میکند چند دقیقه ای ایستادم هوا کاملا” تاریک شده بود ناگهان از پشت سرم صداهایی شنیدم که میگفت کو کجاست بده تا ببرم وقتی که نگاه کردم یک مرد را دیدم که دستهایش را روی بدنه ماشین میکشید و پیش میامد اول فکر کردم به خاطر تاریکی هوا است که جایی را نمیبیند اما خوب که نگاه کردم دیدم این هم مثل انها نابینا است گفتم تو میخواهی یخ را ببری گفت بله بده تا ببرم نصف قالب یخ را به او دادم او هم یخ را روی دوشش گذاشت و وارد دالان خانه شان شد و در تاریکی دالان محو شد چند دقیقه ای منتظر ماندم که بیاید اما هرچه صبر کردم خبری از او نشد بنابر این تصمیم گرفتم خودم یخ را برای انها به داخل خانه برسانم آن را برداشتم و وارد دالان خانه شدم انگار وارد چاه برهوت شده بودم از بس تاریک بود یکسانتی جلویم را هم نمیدیم دالان به صورت سراشیبی بود و هرچه جلوتر میرفتم شیب آن بیشتر میشد و برسرعتم نیز افزوده میشد با خود گفتم پس اینها کجا هستند حتما ان مرد چهارم فکر کرده تمام یخ ها را برداشته است در این افکار بودم که ناگهان پیشانی ام محکم و با شدت به چیزی برخورد کرد فریادی زدم و گفتم آخ سرم قالب یخ از دستم رها شد و محکم روی انگشت پایم که مثل فلش از دمپایی ام بیرون زده بود افتاد از درد نزدیک بود گریه کنم اشک توی چشمم حلقه زده بود انگشت پایم را گرفتم و نشستم روی زمین از بس درد داشتم مغزم به کلی از کار افتاده بود دستی به سرم کشیدم کله ام مثل دماغ پینوکیو دراز شده بود و انگشت پایم همراه با ضربان قلبم زق زق میکردبا عصبانیت فریاد کشیدم و گفتم اهاااااای پس کدام گوری رفتید بیایید و قالب یختان را بردارید از دور شبح ای پیدا شد آرام و بی صدا به سویم می آمد گفتم بسم الله الرحمن الرحیم ، اینجا دیگر کجاست ؟ عقب عقب خودم را روی زمین کشیدم میخواستم فرار کنم اما آقای شبح به من مهلت نداد و از همان راه دور جفت پا روی من پرید از وحشت نزدیک بود قالب تهی کنم فریاد کشیدم و گفتم نه ، نه ، نه ، کمک ، کمک و گردن آقای شبح را گرفتم و شروع کردم به فشار دادن آن اقای شبح هم کم نیاورد و با چیزی که در دست داشت محکم توی سرم کوبید از شدت درد دست هایم شل شد و گردنش را ول کردم اقای شبح گفت اهان خوب گیر افتادی دزد نابکار فکر کردی من کورم هیچی حالی ام نیست تازه فهمیدم که این اقای شبح همان کور خودمان است پایش را روی قالب یخ گذاشته بود ، لیز خورده بود و از انجا مستقیم روی من شیرجه زده بود گفتم کور بشی ان شاالله ای کور نادان که پدرم را در اوردی شما چشم که ندارید هیچ ، عقل هم ندارید لااقل یک لامپی ، چراغی چیزی روشن کنید که اگر یک ادم چشم دار وارد خانه تان شد شما را با جن و پری اشتباه نگیرد !!
گفت تو کیستی ؟؟؟ گفتم ، منم راننده تاکسی دیگر،، میخواستم بقیه یختان را بیاورم از جایم بلند شدم خودم را جمع و جور کردم و سوار تاکسی ام شدم آش و لاش شده بودم همه جایم درد میکرد به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم تا وارد خانه شدم همسرم و دخترم وحشت زده جلویم پریدند و گفتند چه شده است دعوا کرده ای ؟؟ گفتم بله همسرم گفت با کی ؟؟؟؟ گفتم با چهار نفر کور !! نگاهی از گوشه ی چشمهایش به قیافه ی لاغر و مردنی من انداخت و گفت اگر زورت به کورها برسد !! دخترم زد زیرخنده وگفت تازه ازانها هم کتک خورده است نگاه کن نفله اش کرده اند گفتم چه میگویی دخترازاین کورهای معمولی که نبودند کاراته بازبودند به گمانم ازمعبد شائولین امده بودند چون موهایشان را مانند انها بافته بودند همسرم گفت کافیست دیگر این قدر مزخرف نگو برو دوش بگیر و سر و وضعت را درست کن لباس هایم را برداشتم و حرکت کردم و باخود میگفتم من فقط چند دقیقه جایی را ندیدم و این همه بلا سرم امد خدا به داد کسانی برسد که یک عمر نابینا هستند پس خداوندا تو را به خاطر تمام نعمت هایت شکر و سپاس.
راننده تاکسی لار حسین ظفری