بباجی می گوید در زمان قدیم صحرا ها ی زیادی در لار وجود داشت ولی با گسترش شهر و شهر نشینی اکثر این صحراها با درختان به خصوص نخلها عمدا از بین برده اند تا تغيير كاربري دهند زيرا درآمد اين كار خيلي بيشتر است. مردم با کمک اعضای خانواده …
بباجی از بهار وطبیعت و سر سبزی لارستان از شعر معروف سید مصطفی کشفی شروع می کند . هرکجا برکه ای نشسته به خاک گویی آنجاست مرز لارستانگر بهارش بگسترد دامن می شود قالی بهارستانمردمانش نجیب و زحمتکش با صبوری به سر برند ایامپیش چشمان قانع زن و مرد هودج صبر می رود…
كار هر روزمونه ، باور كنيد . با عجله بيدار شدن ،با عجله صبحانه خوردن يا نخوردن ، با عجله بچه ها رو آماده كردن ، با عجله …. اي بابا اين كه همش شد عجله !!! حتي توي نوشتن هم عجله . !چه خبره مگه ؟! خبر اينه كه…
بباجی به فیلم مختار علاقه عجیبی پیدا کرده است . می گوید زمان ما فیلم نبود ولی بعد از ماه های محرم وصفر در بعضی از حسینیه ها روضه مختار می خواندند وما زیر منبر می نشستیم وگوش به روضه می دادیم و از شجاعت مختار و نحوه خونخواهی پسر…
بباجی می گوید که به نظر شما اول مردم باهم مهربان می شوند که باران میآید ؟ یا وقتی که باران می آید مردم با هم مهربان می شوند ؟ بباجی که یک کشاورز است وتعدادی دام وطیور هم نگهداری می کند از اول پاییز به فکر زمین و باران…
وقتي كه در قديم گندم يا جو ميكاشتيم منتظر رحمت الهي بوديم و اهالي جمع ميشديم و به كوه قدمگاه علي ميرفتيم و پسر مشتي صفر علي بابا اين شعر را ميخواند و مردم جواب ميدادند:گو۱ سيه پس چاهافتاده در كف راهبراي وقّة۲ كاه۳ يارب بده تو بارون۴ آنقدر نيتها…
بباجی از محلات لار قبل از زلزله ۱۳۳۹ ه- ش که معروف می باشد چنین تعریف می کند. جالب است که بدانید تمام محلات نشانه های مشترک داشته اند: الف :برکه ای بود که معروف به همان محله بود .ب : یک حمام عمومی نیز در هر محله ای بود…
بباجی در ماه محرم وصفر بعد از اینکه از سینه زنی قدیم لارستان و سردستگه ها و محل ختم برای ما تعریف کرده بود از یک موضوع دیگر برایمان می گوید و آن پخت امام حسین ( ع ) است که اظهار می کند کار مناسبی است ولی متاسفانه مدتی…
چشمانش بسته بود . نفسهاي آخرش را ميكشيد . دستانش به سردي مي گراييد و به رخسارش رنگي نمانده بود. مادر قرآن ميخواند . پدر ذكر ميگفت و من نگاهش ميكردم. ظهر بود ، ظهر روز عاشورا . نوايي بلند شد : بسته ام نذر كه عمري ز غمت گريه…
چشمهايي پر از اشك، دلي پرخون و دستاني لرزان داشت. دستش اگر ميلرزيد نه به خاطر جسم ناتوانش بود او ديگر نميتوانست مثل هر سال، براي حسين سينه بزند. بباجي را ميگويم،او سردستهي سينهزنان محلهمان بود وقتي سوار بر صندلي چرخدارش ميكردم و وسط دسته سينهزنان آرام،آرام ميبردمش دلش ميگرفت…