چندی پیش در عزای یکی از اهالی فرهنگ که بسیاری از بزرگان جامعه فرهنگی لارستان نیز حضور داشتند بنده افتخار یافتم جناب استاد جلال مهاجری از دبیران تکرار نشدنی درس…
چندی پیش در عزای یکی از اهالی فرهنگ که بسیاری از بزرگان جامعه فرهنگی لارستان نیز حضور داشتند بنده افتخار یافتم جناب استاد جلال مهاجری از دبیران تکرار نشدنی درس ریاضی را زیارت کنم. ایشان دردمندانه دغدغه ای را عنوان نمودند و بر بنده تکلیف فرمودند که آن را به مخاطبان ارجمند انتقال دهم.
آن هنگام که آشنایی از دست می رود رنگ معنویت و رحمت بر ما می نشیند در دارالمرحومان حضور می یابیم تا تسلی بخش نزدیکانش باشیم؛ و البته لحظهای آرامش گاه ابدی را نظاره کنیم؛ و با حسی پرمعنا و آب چشمی و قلبی پر احساس کوچمان را نزدیک ببینیم. و اندوهی که توشه مان پربار نیست.
اما اندوهبار تر آنکه تا چشم از دار الرحمه برمی داریم داستان، دیگر می شود. گویی حافظه ای در سر نیست و تمام اندیشه مان آنی و بر اساس ورودی بصری مان است. ظاهراً این چشم است که تصمیم اصلی را در نوع فکر و دغدغه ما می گیرد. دیده ی ما شهر سرشار از ظاهر و اخم و کینه و چند رویی را شاهد است و ما انگار نه انگار که مدتی پیش در چه اندیشه ای به سر می بردیم، خود را از نو، همراه با جریانی بی ریشه می کنیم. اینکه چگونه دیگری را تخریب کنیم تا خود به رسمی برسیم؛ اینکه از حقوق پایین دست کسر کنیم تا خللی بر دارایی مان وارد نیاید؛ با برخی قهریم و از برخی متنفر؛ و لعنت را نثار برخی می کنیم و … .
خلاصه آنکه جمعی از کردارها و پندار های ناشایست را در خود انبار می کنیم و این گونه است که جامعه و شهر از رحمت و انسانیت دور میافتد. انگار قرار است تنها در مرگ عزیزی چند دقیقه ای صحنه هایی روحانی جلوی چشممان آیند و فکر مختصری از برخی مفاهیمِ آن جهانی و تمام! گویی هر بار رحمت و مغفرت را در دارالرحمه به خاک می سپاریم و به زندگی بیهوده ی جامعه باز می گردیم.
کاش روزی ما اندیشه انسانی را در وجودمان نهادینه کنیم و بر همدیگر رحمت فرستیم تا خداوندگار دو جهان بر ما رحمت فرماید.
یادداشت کوتاه: مجید حجتی
واقعا