میلاد لارستان: آن شب هم قرار بود که باردیگر کاروان “همدلی ومهرورزی کمیته امداد “به یکی دو تا از خانواده های مددجویان تخت پوشش خود، سری بزند و از نزدیک،…
میلاد لارستان: آن شب هم قرار بود که باردیگر کاروان “همدلی ومهرورزی کمیته امداد “به یکی دو تا از خانواده های مددجویان تخت پوشش خود، سری بزند و از نزدیک، از آنها احوالی بگیرد.
وقتی به مکان تجمع رسیدیم، چندتن از مسئولین و دو نفر از خواهران فعال اجتماعی نیز بودند، راه افتادیم و به محله ای نام آشنا واقع در محروم ترین منطقه شهرقدیم رسیدیم.
آنجا که بافت قدیمی و ظاهر ساختمان خانه ها، ماسوله ای شکل هست، محله ی پشتو !!
وسیله نقلیه ما از کوچه های باریک عبور کرد و برای رسیدن به خانه ی مورد نظر باید از سرازیری کف و عرض رودخانه می گذشتیم تا به سمت جاده باریکی که در آن طرف رودخانه بود، برسیم و به سختی این مسیر را پشت سرگذاشتیم…
خانه مورد نظر در بلندترین نقطه این کوچه و ظاهرا در دامنه کوهی قرار داشت. با پله هایی که از دل سنگهای این کوه کنده بودند و باید از آنها بالا میرفتیم تا وارد خانه شویم و تعدادشان هم کم نبود، مانده بودم که چگونه میتوانم از این پله ها خود را به بالا برسانم.
در جلو پایمان صدای دلپذیر آبهایی که وارد جوی باریکی در وسط کوچه می شد، گوشمان را چند لحظه ای نوازش داد اما بوی متعفن و نامطبوع آن، چندش آور بود. معلوم بود که فاضلاب خانه ها به کوچه هدایت می شود.
ما سه نفر از خانم ها به هر سختی که بود و در حالیکه دستهای یکدیگر را در دست گرفته بودیم از پله ها بالا رفتیم و نفس زنان، خود را به درون خانه رساندیم.
حیاطی بسیار کوچک و اتاقی کوچکتر که در آن مادری پیر بادختر و تنها نوه پسری خود زندگی ساده و محقرانه ای داشتند و این پسر یازده ساله از نعمت پدرمحروم.
پیرزن شنوائی خوبی نداشت و دختر یعنی عمه آن کودک برای بزرگ کردن و تربیت یادگار برادرش که از یازده ماهگی یتیم شده بود، جوانی و زندگی خود را نیز وقف کرده بود.
دخترک از درد فراق برادرش گفت و از غم و رنجی که در این سالها بر آنها گذشته بود. از سختیهای زندگی و مشکلاتی که برای فراهم کردن مایحتاج و حداقل امکانات زندگی خود دارند، مثل آب شرب که باید به وسیله گالان های بیست لیتری از برکه ای تامین کنند که مسافتها دورتر از خانه و در آنسوی شهر واقع است و کپسول گاز که باید به دوش بکشند و…
داشتم باخودم همه درد و رنجها و مرارتهای اهالی این خانه را مرور می کردم و اینکه هرروز این پله ها راچگونه بالا و پائین می کنند و…
دقایقی نشستیم و برای دیدن پسرک بی تاب. ظاهرا پیش یکی ازهمکلاسی های خود، برای مرور کردن درس و برای امتحان ریاضی رفته بود.
کسی به دنبالش فرستادند و ما در این فاصله همچنان به قصه زندگی پر درد و غمشان گوش فراداده بودیم.
چند لحظه بعد در حالیکه یاران همراه، باران سخاوتشان با اشک و آه درهم آمیخته شده بود گلریزانی کردند و عمه با دیدن هدایای نقدی، بانگاه سپاس گونه خدا را شاکر شد و گویی در این اندیشه بود که می تواند با این پول، چند روزی بهتر از روزهای سختی که بر آنها می گذرد، زندگی شان را سپری نمایند ما را بدرقه کرد.
در حالیکه بغضی سرد راه گلویمان را می فشرد و هاله ای از غم در چشم و دل خود داشتیم، با آنها، خداحافظی کردیم.
و بازهم به سختی از پله ها پائین آمدیم. یکی از آقایان هوای ما خانمها را داشت که مشکلی برایمان پیش نیاید.
هنگامی که به زحمت خودمان را به کوچه رسانیدیم پسرکی ضعیف الجثه ومودب، به آقای دلاور و همکارانشان و به آقای علی پور معاون فرماندار و صمد کامجو از شورای شهر که در این کاروان ما را همراهی می کردند، سلام کرد و دست داد و مورد نوازش قرار گرفت…
کمی بعد به راه افتادیم تا از خانواده مددجوی دیگری در محله کهویه دیدن کنیم .
کاروان کوچک مهروزی کمیته دوباره به راه افتاد وبه خانه ای فرسوده در خم یک کوچه ی قدیمی متوقف شد.
وارد خانه شدیم. متروک و محقر با تنها اتاق نموری که داشت و مادری با دختر و پسری که از نعمت پدر محروم شده بودند، در آن زندگی ساده و سختی داشتند.
پای صحبشان نشستیم. پدر یکسال و اندی بود که به دنبال یک بیماری و پس از زمین گیر شدن، سفری آسمانی کرده بود و آنها را با کوهی ازدرد و رنج و مشکلات زندگی تنها گذاشته بود .
دختر، به دلیل مشکل ایاب و ذهابی که ماهیانه ۳۰،۰۰۰تومان و هزینه شهریه که هرترم ۶۰۰،۰۰۰ هزینه داشته و نمی توانسته تامین کند، از ادامه تحصیل بازمانده بود.
و پسر نیز بخاطر ضعف درسی و فصل امتحانات، نتوانسته بود درکلاسهای تقویتی شرکت کند.
مادر پیر و بیمار نیز از پرداخت اجاره تنها اتاق کوچکی که در اختیارشان بود و ماهیانه ۱۲۰،۰۰۰تومان می بایست به صاحب خانه بپردازند، ناتوان بود و نگران.
زندگی برای آنها به سختی می گذشت هر چند شنیدن این درد دلها آسان بود اما می شد آنها را درک کرد گرچه در شرایط آنها قرارنداشتیم.
دقایقی سپری شد و در اینجا نیز مسئولین همراه، به دختراین خانه، قول وام و ایجاداشتغال را دادند و تامین هزینه کلاسهای تقویتی برای پسر را نیز به عهده گرفتند.
مادر از درد و رنجها و سختیهای زندگی گفت و دست نیاز و چشم یاری به سوی نیک اندیشانی داشت که به یاری شان بیایند و کمی از مشکلات و سختی های آنها را کم کنند.
دقایقی بعد در حالیکه کوله باری از اندوه به دوش میکشیدیم خداحافظی کردیم وبرای مقصد بعدی قراری دوباره گذاشتیم.