شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۴ ساعت ۶:۳۶
::آخرین مطلب 5 دقیقه پیش | افراد آنلاین: ...

زیارت امام حسین (ع)، زیر مشت و لگد!!

  در این میان کسی نبود از دلتنگی‌هایمان فیلم بگیرد؛ کسی نبود از لذت زیارت زیر مشت و لگد حرف بزند؛ از کتک‌هایی که به جرم گریه کردن بر سیدالشهدا…

 

در این میان کسی نبود از دلتنگی‌هایمان فیلم بگیرد؛ کسی نبود از لذت زیارت زیر مشت و لگد حرف بزند؛ از کتک‌هایی که به جرم گریه کردن بر سیدالشهدا می‌خوردیم؛ از لحظه‌ای که از حرم بیرون پرت می‌شدیم!! از شکایت و گله‌هایمان سی فیلم نمی‌گرفت!

به گزارش میلاد لارستان، در گرماگرم تابستان، روز 26 مرداد سال 1369 بالاخره جمهوری اسلامی ایران با سربلندی توانست رزمندگانی را که مجاهدانه از دین و شرف و خاک کشور دفاع کرده بودند و در دست دشمن اسیر شده بودند، به وطن بازگرداند.

به پاس رشادت‌های رزمندگان لارستانی در اسارت‌گاه‌های دشمن بعثی عراق، در سال ۱۳۹۶ کتابی تحت عنوان «بعد از خط مقدم» به قلم نسرین اسکندری به رشته تحریر درآمد.

در زیر خاطره‌ای ذکر شده از عبدالله حیدری که سابقه ۲۵ ماه و ۱۴ روز اسارت را داشته و در این کتاب منتشر شده است را می‌خوانیم:

کربلا را اولین بار همان روزهای زیارت کردم. با دست‌های بسته به زیر مشت و لگد ماموران بعثی. قرار بود با بردن ما به زیارت به دنیا ثابت بشود صدام آنقدرها که ایرانی‌ها می‌گویند هم موجود بد و ترسناکی نیست. او دل دارد، به آدم‌ها عشق می‌ورزد، به آنها احترام می‌گذارد و هوای اسرای جنگی را دارد.

نشان به آن نشان که اسرای ایرانی را برداشته و برده کربلا تا امامشان را زیارت کنند. گزارشگرها و دوربین‌هایشان هم کم برایشان نمی‌گذاشتند. راه به راه از ما عکس می‌گرفتند و فیلم برمی‌داشتند. از ورودمان به حرم، از سری که چسبانده بودیم به ضریح و ناله‌هایی که می‌زدیم و اشکی که بند نمی‌آمد؛ حتی از غذای مفصلی که در مهمانخانه حرم بهمان دادند!

اما در این میان کسی نبود از دلتنگی‌هایمان فیلم بگیرد؛ کسی نبود از لذت زیارت زیر مشت و لگد حرف بزند؛ از کتک‌هایی که به جرم گریه کردن بر سیدالشهدا می‌خوردیم؛ از لحظه‌ای که از حرم بیرون پرت می‌شدیم!! از شکایت و گله‌هایمان سی فیلم نمی‌گرفت!

کسی نبود به جهان بگوید از کوچکترین حقوق قانونیمان محروم مانده‌ایم. کسی نبود از پرده‌های گوشی که پاره می‌شوند و چشم‌هایی که از کاسه در می‌آیند حرف بزند… نه… کسی که داد مظلومیت بچه‌ها را به دنیا برساند.

حرف‌های قشنگی می‌زد. از آینده روشنی که پیش رویمان بود. از امکانات و شرایطی که حتی توی خواب هم نمی‌دیدیم؛ زن، بچه، ماشین، ثروت، تحصیلات و هرچی که دلمان بخواهد. فقط کافی بود خودمان را می‌سپردیم دست آنها و در برابر هرچه گفتند پا می‌کوبیدیم و اطاعت می‌کردیم!

وعده‌های سر خرمن مسعود رجوی و دارودسته‌اش بود که از بلندگوهای اردوگاه پخش می‌شد. کسی حال شنیدنش را نداشت. بیشتر بچه‌ها خودشان را به رگ بی‌خیالی زده بودند و سعی می‌کردند ه روی خودشان نیاورند، دارند چی را از کی می‌شنوند.

اما بعضی از حرف‌ها را بیشتر از یکی دو بار که بشنوی عصبی‌ات می‌کند. یکی از آن وسط پا شد و دمپای‌اش را پرت کرد سمت بلندگو. بقیه انگار جان گرفته باشند، افتادند به جان بلندگوهای اردوگاه. دمپایی بود که روی هوا می‌رفت و می‌آمد.

بالاخره صدایش را خفه کردیم و رجوی را مجبور کردیم دمش را بگذارد روی کولش و برود. جورش را هم البته کشیدیم؛ با آن سه روزی که حبس شدیم توی آسایشگاه؛ بی‌آب و بی‌غذا. اما می‌ارزید، می‌ارزید که پشت بعضی‌ها و منافقین را به خاک بمالیم و از چرندیات رجوی خلاص شویم.

ف ۱۱۰

 

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی
آخرین اخبار پربازدیدترین