چيزي به اذان مغرب نمونده بود. بيبي داشت خودشو براي رفتن به مسجد محل و خوندن نماز جماعت آماده ميكرد. آستينها رو بالا زده بود و لب حوض قديمي وسط…
چيزي به اذان مغرب نمونده بود. بيبي داشت خودشو براي رفتن به مسجد محل و خوندن نماز جماعت آماده ميكرد. آستينها رو بالا زده بود و لب حوض قديمي وسط حياط خونهاش نشسته بود و وضو ميگرفت. توي حوض، چند تا ماهي زرنگ و به قول بيبي خونه زاد با حركات خستگيناپذير خودشون، سطح آب رو مواج كرده بودن. من هم ظهر كه از سر كار برگشته و سر راهم سري به بيبي زده بودم ديگه نگذاشته بود كه برم خونه و قرار بود شب، پيش بيبي بمونم و صبح برگردم خونه.
از فكر اين كه نيني كوچولو با گريههاي شبانهاش خواب و آرامش منو به هم بزنه يك لحظه از سرم بيرون نميرفت. آخه گفته بودم كه اين تازه وارد دردونه چقدر پارس شب ميده و يكريز گريه ميكنه و امان از همه بريده. صداي اذان موذن از مسجد محل شنيده شد.
توي فكر بودم و به بيبي نگاه ميكردم كه چطور دستهاشو به سمت آسمون بلند كرده و با چه تضرعي داره دعا ميكنه، نفهميدم توي زمزمههاش چي گفت بعد دستهاشو به صورتش كشيد كه چهره بيبي خيس اشك بود و من اينو خوب متوجه شدم. گفتم بيبي التماس دعا دارم ولي ميدونستم كه اون قبل از اين كه براي خودش از خدا چيزي بخواد اول از همه براي ديگرون بخصوص جوونا دعا ميكنه. بيبي همين كه ميخواست چادرش رو سرش كنه كه براي نماز بره مسجد محل كه در ده قدمي خونهشون واقع بود صداي زنگ در حياط شنيده شد.
در رو كه باز كردم خانمي كه كودك تقريبا دو سالهاي رو هم به بغل داشت پشت در ديدم. بعد از سلام ازش پرسيدم چه كار داره و براي چي اومده؟ چون غريب و ناآشنا به نظرم اومد و از همسايگان و اقوام نبود گفت بيبي خونه است؟ گفتم بله بفرماييد. بيبي بعد از احوالپرسي و تعارفات مخصوص خودش ازش پرسيد كه چه كاري داره. معلوم شد كه اون كودك مريضه و تب داره. از سر و وضع اون خانم هم حدس زدم كه وضع مالي خوب ندارن، چون بايد بچه مريض رو ميبرد پيش دكتر نه اين كه بياره خونه بيبي !
بيبي نگاهي به بچه انداخت و دستي روي پيشوني اون گذاشت دهانش رو هم نگاه كرد و گفت: «گُلوشِه» (گلو درد داره) و تب بچه هم از گلوي چرك كرده اونه. به من گفت: قدري زغال توي آتيش گردان كرده و روي گاز بزارم تا خوب سرخ بشه. در اين فاصله، بي بي رفت توي اتاق و با قدري ميوه و شيريني برگشت تا مهمونش سرگرم بشه و در اين فاصله، نمازش رو خوند و برگشت پيش اون خانم. زغالهاي گداخته شده رو براي بيبي آوردم. ريخت توي منقل كوچكي كه خيلي هم قديمي و عتيقه به نظر مياومد. چند دقيقهاي صبر كرد تا زغالها خاكستر شدن قدري از خاكسترها رو ريخت توي نعلبكي.
بيبي، بچه رو از مادرش گرفت خواباند روي پاهاي خودش. قدري اونو نوازش كرد و زير لب دعايي خواند و چند تا صلوات فرستاد.
بعد هم انگشت مياني دستش رو كمي به خاكستر آغشته كرد به بچه گفت بگو: آ…..
همين كه بچه دهانش را باز كرد بيبي هم از فرصت استفاده كرد و انگشت آغشته به خاكسترش رو توي گلوي بچه فرو كرد و در طرفين گلو چنان فشاري به لوزههاي اين طفل معصوم وارد آرود كه وقتي بيبي انگشتشو خارج كرد خون از دهان بچه همراه با عقي كه زد بيرون آمد. انگار بيبي لوزههاي اين طفل بيچاره رو تركونده بود. بي بي چندتا شكلات و شكرپنير به بچه داد و بعد از چند دقيقه گريهاش قطع شد. بيبي گفت: گُلوش اُمواسه (گلويش برداشتم) چرك كرده بود. تب بچه هم به خاطر چرك گلوش بود. فردا غروب هم دوباره بيارش تا يكبار ديگه تكرار كنم. با خودم گفتم طفلك كودك!
مادر با تشكر از بيبي خداحافظي كرد و رفت و زير لب بي بي رو دعا كرد. به بيبي گفتم اين چه كاري بود كردي؟ چرا بچه رو زجر دادين؟ چرا اونو نفرستادين دكتر كه درمون بشه مگه شما جراحي هم ميكنين كه لوزههاي اين طفلك بيچاره رو تركوندي؟ بيبي گفت اين دفعه اول نيست كه اين كار رو ميكنم. گلوي خودت، خواهرت،بچههاي خودم و خيليهاي ديگه كه حالا خودشون دكتر هم هستن يه روزي من درمون كردم . با همين روشي كه ديدي. گفتم دستت آلوده است ميكروب وارد گلوي بچه ميشه و عفونت گلو و بيشتر ميكنه. بيبي گفت: ديدي كه با خاكستر اين كار رو كردم. خاكستر، ضدعفوني شده است و آلودگي نداره. در ضمن اول زن فقير، پول ويزيت دكتر متخصص اطفال و خريد دارو هم نداره و اگر اين كار رو نميكردم، تب بچهاش شديدتر ميشد و چرك گلوش وارد بدن اون ميشد و خطر داشت. بيبي گفت:بهتره بري نمازت رو بخوني و براي سلامتي اين بچه و مريضاي ديگه هم دعا كني.