یک عزیزی می گفت که یک شب حاج ابراهیم همت را خواب دیدم . با موتور به دنبال من آمده بود، مانند همان زمان جنگ . گفت بیا برویم یک…
یک عزیزی می گفت که یک شب حاج ابراهیم همت را خواب دیدم . با موتور به دنبال من آمده بود، مانند همان زمان جنگ . گفت بیا برویم یک نفر در حال غرق شدن است می خواهم او را نجات دهم . سوار شدم دیدم در
خیابان های تهران ، به صورتی حرکت می کند که تابلوی خیابان ها را ببینم . در یک خانه من را پیاده کرد از خواب بیدار شدم . این خواب تعبیر نمی خواست و واضح بود . بلند شدم و به همان آدرس رفتم چرا که پیام داشت . به همان آدرس، در همان خانه رسیدم در زدم . یک جوانی بیرون آمد . او به من نگاه کرد و من به او نگاه کردم چرا که یکدیگر را نمی شناختیم . به او گفتم شما با شهید همت کاری داشتید ؟ شروع به گریه کرد . گفت من می خواستم خودکشی کنم به بن بست رسیده بودم . عکس شهید همت را در خیابان دیدم . به عکس او گفتم اگر راست گفته اند که تو زنده هستی، صدای من را می شنوی و من را می بینی ، یک نفر را بفرست بیاید من را نجات دهد . در خواب می آید ، یک نفر استاد و کارشناس را بر می دارد و می گوید : برو این آدم در حال غرق شدن است .
راستی رفیق! با شهید همت کاری نداری؟!! داره دعوت میکنه……..!!!