تقريباً ده سالي داشتم. ده سال واسه يه دختر متولد دهه بيست خيلي بود. حتي بعضي از دوستام يه بچه هم داشتند. باورش واسه الان كه قد و قوارهها و…
تقريباً ده سالي داشتم. ده سال واسه يه دختر متولد دهه بيست خيلي بود. حتي بعضي از دوستام يه بچه هم داشتند. باورش واسه الان كه قد و قوارهها و جثهها ريزه ميزه شده سخته، ولي اينطوري بود ديگه. مادر خدابيامرزم هوس سمني (سمنو) كرده بود به خاطر همين صبح عليالطلوع منو با دوتا برادر كوچكتر از خودم راهي سمنوپزي «اكبر جهرمي» كرد.
خونه اكبر جهرمي انتهاي محله آردفروشان بود و من مجبور بودم از كوچههاي تنگ و تاريك و زير ساباطهاي طويل محله گذر كنم تا به مقصد برسم. حالا اگر تنها بودم يه چيزي. مهدي برادر ته تغاري كه يه سال داشت و بغلم بود و اكبر هم كه چهار ساله بود و هميشه هرجا ميرفتم دنبالم راه ميافتاد.
هوا، نه تاريك بود و نه روشن. چي بهش ميگن؟ فكر كنم ميگن گرگ و ميش. آره همين جوري بود.
البته آسمون هم ابري بود و گاهگاهي قطرههاي بارون سر و صورتمون رو نوازش ميداد.
كوچه پس كوچهها رو يكي يكي رد كرديم تا به ساباط عبدالمولي رسيديم.
داخل ساباط تاريك بود و فقط از اون ورش سوسوي چراغي خودنمايي ميكرد.
ابتداي ساباط ايستاديم. هيچ كس رد نميشد تا همراش از اون تاريكي عبور كنيم.
اكبر، لباس منو محكم گرفته بود و هيچ نميگفت. دل به دريا زدم و وارد ساباط شدم.
قدم به قدم جلو رفتيم، ولي اتفاق عجيبي افتاد. چون صدايي غير از قدمهاي خودم رو هم ميشنيدم. لحظهاي ايستادم و با خودم گفتم: شايد صدا، صداي قدمهاي اكبر هست كه همراهمه به راهم ادامه دادم. قدمهام رو با قدمهاي اكبر مقايسه كردم. نه، صداي قدمهاي او هم نبود. مهدي هم توي بغلم ورجه وورجه ميكرد گاهي ميخنديد و گاهي هم اخم ميكرد. اين ديگه عجيبتر بود. قدمها رو تندتر كردم و باز هم اون صدا….
ترس وجودم رو پر كرده بود. برگشتم؛ ولي هيچ كس پشت سرم نبود. يه دفعه صداي گريه مهدي بلند شد . اكبر رو نگاه كردم چشماش رو بسته بود ولي او هم گريه ميكرد. دوباره برگشتم تا به راهم ادامه بدهم. كه ناگهان كسي رو مقابل خودم ديدم.
بلند قد بود. چادري مشكي به سر داشت و توي اون تاريكي چشمان قرمزش كم و بيش پيدا بود. نگاه عجيبي داشت و پرسيد: «خدا برَه، اكُجا اچداي صبح واِ وگهاي» صداي عجيبي داشت. مثل كسي بود كه خروسك داشته باشد.
گفتم: داريم ميريم خونه اكبر جهرمي سمني (سمنو) بخريم.
گفت: موي، مگه سمني هم اخورش؟
گفتم:واسه مادرم ميخوام.
گفت:خاب، بدا تا خوم ات ببرم
ديگه حسابي ترسيده بودم و جاي ايستادن نبود.
دو پا داشتم و دوتاي ديگه قرض گرفتم و الفرار…
اكبر بيچاره هم دويد ولي پايش به سنگي گير كرد و افتاد.
برگشتم تا اونو از زمين بلند كنم كه چشمم افتاد به پاهاي اون… ديگه نفهميدم چطوري خودم و اكبر و مهدي رسيديم در خونه اكبر جهرمي. به شدت در و كوبيدم. اكبر خدابيامرز در رو باز كرد و با تعجب پرسيد؟ چي شده؟ خودمون رو انداختيم توي خونشون و ماجرا را تعريف كرديم.
اكبر جهرمي به شدت ناراحت شد و گفت: چرا مادرت اين وقت صبح تو رو با دو تا بچهي كوچيك فرستاده واسه سمنو. آخه نميگه؟… نشستيم. زن اكبر خدا بيامرز كمي نمك پشت دستامون ريخت و گفت:زبون بزنيد.
بعد دستبند طلاش رو به دهان برادرم اكبر نزديك كرد تا ليس بزند و ترس از وجودش خارج بشه.
مدال طلايي به گردنش بود كه بعدها فهميديم وسط اون آهنربا بوده و به گردن مهدي انداخت. آسمون هم مثل ما گريهاش گرفته بود و شروع كرد به باريدن. يكي دو ساعتي منزل اكبر جهرمي خدا بيامرز مانديم. ديگه هوا كاملاً روشن شده بود .
اكبر جهرمي كاسهاي پر از سمني كرد و همراه هم راهي خونمون شديم. در رو كه زديم بيبي خدابيامرز در را باز كرد و با ديدن اكبر جهرمي سلام كرد. اكبر گفت: چه سلامي، چه عليكي حاجي شاهبيبي. چرا صبح به اون زودي اين بچهها رو فرستادي واسه سمني. آخه نميگي طوريشون بشه و جريان رو براي بيبي تعريف كرد.
بيبي با ناراحتي ما رو بغل كرد و بوسيد و از اكبر جهرمي هم تشكر كرد.
باور كنيد ترس ديدن اون زير ساباط هنوز در وجودم احساس ميكنم. خلاصه شب فرا رسيد و هر سه نزد مادر خوابيديم. پدرم چون استوار ژاندارمري بود كشيك داشت واون شب خونه نبود. هنوز چشمم گرم گرم نشده بود كه با صداي مادر از خواب پريدم. ليواني به دست داشت و اصرار داشت كه محتويات داخل اونو بخورم.
گفتم: چيه؟
لبخندي زد و گفت:بخور عزيزم، «تخم هوله» گفتم:تخم هول؟!خوب چرا قبل از خواب ندادي بهم؟! و جواب داد: تخم هول موقعي اثر داره كه تو كمي خوابيده باشي بعد بيدار شي اونو بخوري و دوباره بخوابي. همين كار رو كردم و باور كنيد خيلي موثر بود. ديگه بعد از اون جريان، بيبي يعني مادر من هيچ وقت ما رو تنها جايي نفرستاد.
حميدرضا پريدار