میلاد لارستان: یکی دیگر از آموزگاران قدیم این دیار، طرف گفتگوی ماست که ۳۷ سال در آموزش و پرورش زحمات زیادی کشیده و در بخشهای مختلف خدمت کرده تا بلکه…
میلاد لارستان: یکی دیگر از آموزگاران قدیم این دیار، طرف گفتگوی ماست که ۳۷ سال در آموزش و پرورش زحمات زیادی کشیده و در بخشهای مختلف خدمت کرده تا بلکه بتواند نسل بعدی خود را «انسان» و «پاک» تربیت کند.
آقای محمدصادق شرفزاده متولد سال ۱۳۱۴ در شهر لار و محله «پیرغیب»، البته چندین سال است که در شیراز زندگی میکند اما از موطن خود چندان دوری نگزیده و گهگاهی تنها یا با فرزندانش به لارستان میآید. او بیش و پیش از سالهای پرافتخار خدمت، به فرزند شهیدش افتخار میکند که ۳۱ سال پیش در راه اسلام و اهل بیت و این آب و خاک جان عزیزش را فدا کرده است.
این فرهنگی پیشکسوت که بخاطر درگذشت برادر کوچکتر خود (محمدباقر شرف زاده) چند روزی را به لار آمده بود، در منزل خواهرش و با مهماننوازی فرزندان خواهرش (آقایان سعیدی نژاد) میزبان ما بودند. آقای موحدی در گفتوگوی صمیمانه با او از دوران کودکی و دانشآموزی و آموزگاریاش پرسید… مدتی در مکتبخانه «ملا طالب» درس خوانده اما خیلی زود او را به مدرسه «انوشیروان»- معروف به دبستان چهار کلاسه- میبرند که از کلاس دوم شروع به تحصیل میکند. سه سال در این مدرسه و ۲ سال هم در دبستان دیگری درس میخواند که در منزل «توکلی» (روبروی آبانبار آردفروشان، کنار بازار قیصریه) تشکیل میشده است.
آقای شرفزاده از حوادث خونینِ مربوط به انتخابات شانزدهمین دوره مجلس شورای ملی در زمان رژیم پهلوی (سال ۱۳۲۸) را خوب به یاد دارد اما چندان وارد جزئیات نمیشود.
او از دوران تحصیل ابتداییاش، آقایان «علی محمد ضیا»، «شکور» و «مجتهدی» را به عنوان آموزگارانی برجسته و ماندگار نام میبرد اما نامی از معلمان دوره دبیرستانش، که در تنها مدرسه متوسطه آن زمان یعنی «صحبت لاری» سپری شده، به میان نمیآید. به دلیل نبود محلی برای ادامه تحصیل در لار، همراه با تعدادی دیگر از فرهنگیان قدیم لارستان، تقاضای تحصیل در دانشسرای مقدماتی شیراز را میدهد؛ اما تنها او به همراه آقای محمدصادق افتخار و یک فرهنگی دیگر، در دانشسرا پذیرفته میشوند.
این مرد خوشرو و متواضع، در سال ۱۳۳۴ رسما به استخدام آموزش و پرورش در میآید و از آبانماه همان سال شغل معلمی را در روستای «ارد» (اکنون به شهر ارتقا یافته) آغاز میکند. اما پس از چند ماه، به دلیل نیاز منطقه، او را به روستای «خلور» از بخش صحرای باغ کنونی منتقل میکنند.
آقای شرفزاده سپس به دوران پرخاطره «خدمت نظام» اشاره میکند؛ زمانی که او به همراه آقایان افتخار، شریعت زاده، سید احمد شیخ الاسلامی و شهید حاج مهدی نصیری لاری آماده پوشیدن لباس رزم میشوند. ۹ ماه را در تهران خدمت کرده و ۹ ماه دیگر هم به محل زندگی خود (لار) اعزام میشود. به ماجرایی هم اینجا اشاره میکند؛ میگوید: «زمانی که در اتوبوس بودیم که از جهرم به لار بیاییم، اتفاقا همسفر با فرمانده گردان نظامی لار شدم. این را باید اشاره کنم که در آن زمان در استان فارس، جهرم «تیپ» نظامی داشت و لار دارای گردان مستقل بود. پس از همصحبت شدن با فرمانده گردان لار، با او کمی صمیمی شدیم. از من خواست که فردا به پادگان بیایم و خودم را به سرگرد دانیالی که فرد بسیار خوبی بود معرفی کنم. از قضا این فرمانده بعد از دو ماه مأموریتی دریافت کرد و از پادگان رفت؛ من را با وجود اینکه افسر وظیفه بودم، فرمانده گروهان دوم کردند…»
پیشکسوت فرهنگی لار سپس به ادامه دوران خدمتش در آموزش و پرورش اشاره میکند و روزهایی که به مدرسه «کشاورزی»، روبروی شهربانی شهرقدیم، منتقل میشود و یک سالی در آنجا ناظم مدرسه میشود. مدیریت مدرسه «فردوسی»، مسئولیت دبیرخانه آموزش و پرورش و ریاست کارگزینی این اداره، دیگر مسئولیتهای آقای شرفزاده بوده؛ هرچند جدا از اینها، عضویت در هیأت مدیره «جمعیت شیر و خورشید» (هلال احمر کنونی) را هم در کارنامه دارد که نشان از فرهیختگی و مورد اعتماد بودن این انسان شریف دارد. اینجا از خدمات و تلاشهایش برای کمکرسانی به مردم مناطق محروم لارستان هم میگوید، که بهویژه در هنگام بارندگیهای شدید خودش به همراه مسئولان درجه یک شهرستان به میان مردم میرفته است.
حاج محمدصادق البته این را تأکید میکند که در اواخر رژیم پهلوی بر اساس یک بخشنامه، مسئول کارگزینی را به عنوان یکی از معاونان آموزش و پرورش بهشمار میآوردند. او در کنار این معاونت، مسئولیت حفاظت اداره را هم عهدهدار بوده است.
وقتی به وسعت زیاد منطقه لارستان در آن سالها اشاره میشود، او ابتدا شهرهای زیر مجموعهی آموزش و پرورش لارستان را نام میبرد که تا جزایر کیش و لاوان و تنبها را در بر میگرفته و از سویی دیگر گاوبندی و مرز بندر عسلویه بخشی از منطقه ما بوده؛ و سپس این مسأله را مورد تأکید قرار میدهد که در آن روزها (اوایل خدمت در آموزش و پرورش)، فعالیتها با جدیت و پیگیری خاصی انجام میشده و اکثر همکاران و حتی دیگر مسئولان شهر هماهنگ و منسجم برای پیشرفت لارستان کار میکردند و بدینگونه وسعت زیاد شهرستان، مشکل و مانعی برای کارهای حساس آموزشی ایجاد نمیکرده است. این فرهنگی خدوم و متواضع اینجا به بیان یکی از کارهای جهادی و خودجوش آن زمان میپردازد؛ «در برههای منطقه لامرد به معلم نیاز مبرم داشت و از طرفی استان و وزارتخانه هم پاسخگو نبودند. آن زمان هم روزهایی بود که «سپاه دانش» راه افتاده بود و از بین آن سپاهیان معلمانی را استخدام میکردند. اما در لارستان یک شورای منطقهایِ آموزش و پرورش بود که تا حدی اختیاراتی داشت؛ یکی از این اختیارات آن بود که از مازاد بودجهای که برای شهرستان اختصاص یافته بود، هرجایی خواستند میتوانستند استفاده کنند. ما هم از این تبصره بهره بردیم تا به مشکل و اعتراض مردم لامرد رسیدگی کرده باشیم؛ تعدادی از سپاهیان دانش را برای آن منطقه استخدام کردیم و حقوقی بین ۲۰۰ تا ۲۵۰ تومان در نظر گرفتیم. این را بدون مجوز وزارتخانه انجام دادیم… اما تعدادی از این معلمان از حقوق معلمان دیگر در مناطق اطراف مطلع شده بودند که از حقوق خودشان خیلی بیشتر بود! (حدود ۵۰۰ تومان) این بود که به تهران شکایت کردند. وقتی چند کارشناس به همراه مدیر کل استان به لار آمدند از علت کارمان پرسیدند؛ رییس آموزش و پرورش هم آنان را به بنده ارجاع داد! من گفتم: ما همین اندازه بودجه داشتیم و از طرفی میخواستیم اعتراض مردم علیه دولت بخوابد… مدیر کل هم که متوجه حسن نیت بنده شد، خوشحال شد و این نوید را به ما داد که قرار است در بعضی مناطق از سپاه دانش معلمان جدیدی استخدام کنند…»
آقای شرفزاده اکنون ۲ فرزند پسر و یک دختر دارد که هر کدام مشغول به کاری هستند و همگی در شیراز زندگی میکنند. اما او در حقیقت ۴ فرزند داشته که یکی از آنان، به نام «سینا»، بیش از ۳۰ سال پیش در دفاع از ارزشها و در برابر متجاوزان به این میهن اسلامی جان خود را فدا کرده است. در گفتوگوی ما وقتی صحبت از فرزند شهیدش میشود، با سربلندی نامش را میبَرد و به این نکته اشاره میکند که سینا در کنار ایمان و پاکی قلب، بسیار درسخوان و بااستعداد بود. آن شهید جدا از اینکه دو دیپلم را در دو رشته گرفته، در آغاز انقلاب در رشته پزشکی پذیرفته میشود اما با تعطیلی دانشگاهها به دلیل انقلاب فرهنگی، آن رشته را رها میکند؛ ۴ سال پیش از شهادتش، در دانشگاه امام صادق (ع) پذیرفته میشود و قرار بوده در طول ۶ سال مدرک کارشناسی ارشد را دریافت کند، اما شرایط ویژهی آن روزها (در جبهههای نبرد)، او را از سر کلاس درس به کلاس انسانسازیِ دفاع مقدس میبَرد تا در مقابل ظلم و تجاوز دشمن بایستد… اما آنگونه که پدر میگوید، جسد پاکش را، که در جزیره مجنون به خون نشسته بود، پس از حدود ۱۵ سال بیخبری، به کشور میآورند و در گلزار شهدای شیراز به خاک میسپارند. حکایتی که بعد از چندین سال رنج و انتظار، مادر شهید را بیمار میکند و پس از ۴ سال درگیری با بیماری، به فرزند عزیزش میپیوندد. روحشان شاد.
خبرنگار: دانیال افتخاری