صبح يك روز جمعه براي ديدن بباجي به منزلشون رفتم. ديدم بباجي ده، بيستا سيدي و كاست دور و بر خودش جمع كرده و يكي يكي ميذاره روي دستگاه و گوش ميكنه و با شنيدن هر ترانه سري تكون ميده و نچ نُچ ميكنه. بهش گفتم: بباجي خبري نيست؟! امروز…
بباجي من خيلي تيزبينه. بعضي وقتها فرضياتي ميكنه كه عقل (ببخشيد البته) جنْ هم به اون نميرسه! در اين شماره فرضيهاي از بباجي برايتان نقل ميكنيم كه اميدواريم باكمي تأمل و انديشه به نتيجه مطلوب برسيد واما… فرض كنيد، فقط فرض؛ اگر يك روز خداي ناكرده غدّه چركيني روي گردن…
چشمان عسلياش را به من دوخته بود. چشمانش برق عجيبي داشت او چشم از چشمم برنميداشت. پاهايم ميلرزيد. دستانم ميلرزيد حتي دلم ميلرزيد. او قدمي به جلو برداشت و من قدمي به عقب. او قدمهايش را بيشتر كرد و من هم قدمهايم بيشتر! ديگر جاي ايستادن نبود او ميامد و…
مدتي بود كه بباجي علاقه خاصي به پيادهروي پيدا كرده بود. من هم توفيق اينو پيدا كرده بودم كه در كنار ايشون و براي سلامتي جسم و روح به ورزش مفرح پيادهروي بپردازم. آن روز به سمت بلوار پرواز حركت كرديم. هوا نسبتاً گرم بود و كمي هم شرجي. ولي…