« … در یکی از جبهه ها زخمی شده و در بیمارستان اهواز بستری شده بود. به ما گفته بودند شهید شده و ما هم مشغول عزاداری بودیم … شب بود که درب زدند وقتی که درب را باز کردم علیرضا را دیدم … به او گفتم: به ما خبر…
او را جواد صدا می زدند. جواد دوره ابتدائی را از شش سالگی در دبستان ۱۷ شهریور شروع کرد و راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر گذراند. در دبیرستان شهید مطهری شیراز مشغول به تحصیل شد و پس از قبولی در دوره دانشسرای مقدماتی، آن را با موفقیت به پایان رساند….
« در پادگان امام خمینی (ره) اهواز مستقر بودیم. هر روز صبح که برای وضو و نماز برمی خواستیم و…. . …. از حضور من خیلی ناراحت شد و مرا قسم داد که تا او زنده است درباره این موضوع با کسی حرف نزنم. » شهید رحیم تهمتن نام: رحیم…
«… پدر و مادر عزیز،چند دقیقه ای پیش،فرمانده گروهان به ما اطلاع داد که تا چند روز دیگر عملیات آغاز می شود و برادران سرباز از شنیدن این خبر بقدری خوشحالند که سر از پا نمی شناسند.امشب شب جمعه است و دعای کمیل برقرار است و برادران به دعا رفته…
در مرحله اول عملیات کربلای ۸ شرکت کرد و بیسیم چی گردان امام علی (ع) بود. «شب بعد در مرحله دوم عملیات، جلال زخمی شد؛ در همان حال با بیسیم به فرمانده اش خبر می داد که زخمی شده و عده ای از همرزمانش شهید شده اند. مرتب به فرمانده،…
دوستانش از او بعنوان بهترین موشک اندز گردان یاد می کنند و تعریف می کنند که: «در واقع خطر تیراندازی سنگر به سنگر او، روحیه بچه ها را تقویت می کرد. او جان خود را به خطر می انداخت و به دیدارشان می رفت.» نام: عبدالله نام خانوادگی: بهارستانی نام…
گفت: روسفیدم کردی این آخرین مهمانی است که در خانه می دهم و بعد از آن رفت جبهه و گفت: از جوانها می خواهم که به فکر جنگ باشند…و پایگاه های مقاومت را خالی نگذارید. نام: مصطفی نام خانوادگی: بنی زمانی نام پدر: محمد رضا تاریخ تولد: ۱۳۴۸ میزان تحصیلات:…
سال دوم دبیرستان بودکه برای دوّمین بار عازم جبهه شد. « همیشه به یاد خدا بود و از هر گناهی دوری می کرد. نمازاول وقت و نماز جماعتش ترک نمی شد. در جبهه قبل از خواب دعایی می خواند تا نیمه شب سر وقت بیدارشود. ساعت ۳ نیمه شب از…
همیشه می گفت: باید بدانیم انسانها همه خوب هستند و اگر از کسی دلگیر شدید و او را بد می بینید، به خود رجوع کنید؛ شاید بدی در وجود شماست که باعث می شود او را اینگونه ببینید.» از آخرین نصایح وی به برادرش این بود: « کم حرف بزن،کم…
یک روز عصر در حالی که ساک در دستش بود آمد مغازه و گفت پدر آماده ام خداحافظی کنم. می خواهم بروم جبهه، جلو ام را نگیر؛ من خواب دیده ام و باید بروم. خوابم را به آقا مجتبی موسوی لاری گفته ام و آقا مجتبی تفسیر کرده است که…