پنج شنبه ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۴:۱۹ب.ظ
::آخرین مطلب 17 دقیقه پیش | افراد آنلاین: 2

زن هایی که مادرم را تیغ می زدند

من که به دنیا آمدم، دایه علی (ماما علی) بچه را سر دست می گیرد و در هوا می چرخاند- پدرم را صدا میزند- آقای شجاعی، اگر از شب تا…

من که به دنیا آمدم، دایه علی (ماما علی) بچه را سر دست می گیرد و در هوا می چرخاند- پدرم را صدا میزند- آقای شجاعی، اگر از شب تا صبح پشت بام رفتی و اذان گفتی- مزدش را هم گرفتی- بیا نگاه کن. ماشالله، ماشالله چه پسر خوشگل، تپل زائیده- ارزانی تان باد- خدا برایتان نگه دارد- پدرم احساساتی می شود و سر مادرم را می بوسد. چون بچه تر و تازه بود، دایه علی رو می کند به پدرم، نه بهش دست بزنید و نه دهانتان به او نزدیک کنید- نوزاد خیلی آسیب پذیره.

دو سال بعد پسر دوم را ابراهیم نام گذاشتند. دو سال بعد پسر سوم، ناصر را خدا به پدر و مادرم هدیه کرد.

پدر و مادر هم در لحظه زایمان دست دور هم می آوردند و گل لبخند روی لبهایشان نقش می بست. سر شکم چهارم مادرم خیلی شوق نمی کرد، لبخند روی لبهایش نمی نشست. دایه علی رو می کرد به مادرم به او می گفت: فاطمه چرا به خودت نیستی- سه پسرات که برداشتم ذوق می کردی- حالا چی شده که سر منصور گرفته هستی. انگار کشتی ات غرق شده- پدرم به رسم همیشگی پشت بام می رفت و اذان می گفت. اعتقاد قلبی عجیبی به اذان دادن در لحظه زایمان مادر داشت، میگفت: زایمان سخت را راحت می کند. صدای اذان دادن در بلندی مرا متحول می کند، بچه در شکم مادر احساس آرامش می کند. بچه که متولد میشد در گوشش آهسته و با صدای آرام اذان می گفت. وقتی پدرم بالای سر مادرم آمد، من، ابراهیم و ناصر در انتظار بودیم- بچه چهارم پسر است یا دختر. البته برای ما فرق نمی کرد ما بچه ها دعا می کردیم بچه سالم به دنیا بیاید. از سیمای مادرم، از حرف زدنش با دایه علی که ای خدا این شکم چهارم دختر باشد- وقتی مادر بزرگم رو به مادرم می کند یک عالم برای پسر داشتن نذر و نیاز می کند. حالا خواسته تو از خدا برعکس و وارونه شده است- بچه چهارم پسر به دنیا آمد اسمش منصور گذاشتند- چهره مادرم بشاش ، شاداب مثل زایمان های قبلی نبود. پدرم از خوشحالی می خندید و در حضور دایه علی و مادر بزرگم- رو میکرد به مادرم و میگفت:  زن تو دیگه کی هستی، چرا ناشکری می کنی- همه شب و روز این امام زاده آن آستانه نذر و نیاز می کنند تا خدا پسر به آنها بده، حالا تو کفران نعمت می کنی- زبانت را گاز بگیر- هر وقت خدا صلاح بداند، دختر هم بهت میده، اول دعا به درگاه خدا بکن، بچه که به دنبا می آید سالم باشد. شوق کن به بچه تازه متولد شده، با لبخند شیر بهش بده تا جون بگیره.

 مادرم با حرفهای پدرم سرد میشد، رویش به آسمان می کرد و زیر لب دعا می خواند. چند روزی که از تولد بچه چهارم که منصور اسم داشت، گذشت- مادرم دوباره روز از نو روزی از نو و ساز مخالف زدنش شروع میشد. در خفا پای زن های غریبه به خانه ما باز میشد- هر یک به شکلی مادرم را تیغ میزدند. پول از او می گرفتند که برود فلان زیارتگاه برای دختر شدن شکم پنجم متوسل به دعانویس بشود. آنها شاید در آن لحظه با قیافه معصوم، دل مادرم را بدست می آوردند- سر کیسه مادرم که شل میشد، می رفتند پی کارشان و به قول پدرم از پول تو که ساده هستی کباب رو تو رگ میزنند.

انگار هر چه بیشتر زنان دعانویس ارتباط بیشتری با مادر من برقرار می کردند، پوچ از آب در می آمد- شکم پنجم پسر به دنیا آورد، اسمش را مسعود گذاشتند. هر چه مادرم پول خرج کرده بود به بتن سنگی خورده بود- زنها سرش کلاه می گذاشتند.

آن ها قسم می خوردند ما به نیابت از طرف تو حتما قفل امامزاده را می گیریم و نیت قلبی ات انتقال می دهیم- مادرم سر این شکم پنجم می گویند اشک از گوشه چشم هایش تمام پهنای صورتش خیس می شود- پدرم می خندیده- اینقدر می خندد که دایه علی رو می کند به مادرم، آقای شجاعی سایه ات از سر فاطمه و بچه هایت کم نشود- ماشالله ماشالله به تخته بزنم، پسرها یک از یک خوشکل تر هستند و این بچه ها که مثل دسته گل اند.

تو هم (رو به مادرم) باید دلت خوش باشد. کم دیدم مردی مثل آقای شجاعی زن دوست و سر زایمان دور سر زنش بچرخد و قوت قلب او باشد، (رو به مادرم کرد) قدر این آقای شجاعی را بفهم. خنده هایش را با اخم و تخم جواب نده. تو هم بخند و از این پسر آوردن، تو خودت خبر نداری من که بچه ها را برمی دارم خیلی از فامیل های خودتان به تو حسودیشان می شود. میگن زن شجاعی هر دو سال یکبار پسر می زاد و من به آنها می گویم زبانتان را گاز بگیرید، حسودی شان می شود.

 تا مشیت الهی نخواهد – هیچی خود به خود انجام نمی گیرد. شما زن و شوهر هر دو جوان هستید و خدا هم بخیل نیست- تا خودت با ائمه معصومین دلت صاف نباشد، امامزاده ارتباط قلبی با حاجت گیرنده برقرار نمی کند. مادرم کمی نرم میشد. طفلک مادرم که دلش لک می زد یک دختر بزاید، چرا دلش شکسته میشد- شکم ششم، مثل روال همیشگی پسر زایمان کرد. اسمش مهرداد گذاشتند-دیگر مادرم از کوره در رفت- گریه بلند بلند کرد. دیگر گوشش به حرف های دایه علی، مادرش، پدرم، بدهکار نبود، دیگه زن هایی که تیغش میزدند- رهایشان کرد، دل از آنها کند. دایه علی به شوخی و خنده به اصطلاح خودش باب شوخی و مزاح با مادرم باز کرد، شاید سردش کند. فاطمه اگه بخوای ناآرامی بکنی مثل پسرهای ناخدا مبروک که راهی آلمان هیتلری شدند تا تخم ریزی کنند، آقای شجاعی  را راهی هیتلر می کنیم، پیش هیتلر. مادرم سکوت کرد. خودش یک ماهی که گذشت به اتفاق یکی از همسایه ها که با مادرم مثل دو تا خواهر بودند و از سادات بود- با هم امامزاده های شهرستان رفتند و دعا کردند و نذر بستند که اگر خدا یک دختر به او عطا کند در این امامزاده گوسفند قربانی کند- یک سفر مشهد رفت- به زیارت حضرت معصومه در قم رفت- در برگشت شاهچراغ را قسم داد- ای برادر امام رضا روی مرا زمین نزن- حاجت من که داشتن یک دختر است برآورده کن و زن سادات، دوست و همسایه ما می گوید این دفعه دیگر چون خودت پا پیش کشیدی و به دست بوسی امام رضا که به ضامن آهو معروف و حاجت دهنده همه امراض هست و خواهر بزرگوارش حضرت معصومه و برادرش شاهچراغ- راه افتادی و خالصانه از ته دل دعا کردی، شکی ندارم حاجتت برآوره میشود. زیرا از قدیم گفته اند، کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من.

مادرم وقتی از سفر مشهد رضا (ع) برگشت از اول شهر به مسافت ۲ کیلومتر یکی از چاوش گران معروف شهر، چاوشی کرد و لحظه به لحظه پشت سر جمعیت آدم از زن و مرد اضافه می شد- این رسم برای همه زوار که از خانه امام هشتم، حضرت معصومه قم- شاهچراغ برمیگشتند، مرسوم بود. ولی وقتی حاجت مادرم زبان به زبان میشد همه آنها چه مرد چه زن به پیشواز می آمدند ، وقتی می فهمیدند مادرم برای داشتن یک دختر زحمت این سفرهای دور و دراز را متحمل شده است؛ خنده بود که بر لبهایشان نقش می بست- عجبا عجبا، دنیا آخرالزمان شده- همه یک دنیا برای داشتن پسر به امامان معصوم، پیامبر، حضرت زهرا و … متوسل می شوند- کار خدا برعکس شده، این زوار امام هشتم برای داشتن یک دختر اینهمه شهر به شهر گشته- خیلی از مردم بندر انگشت به دهان می ماندند.

حس ششم مادرم میگفت این دفعه رد خور ندارد حتما دختر است. مادرم خیلی زود حامله شد. من میدیدم چگونه با دعا و صلوات از ماه اول دست به شکمش می کشید و ورد و دعا می خواند- لحظه زایمان ، مادرم می خندید. دایه علی با صدای بلند گفت: فاطمه به همونی که میخواستی رسیدی. بچه هفتم ات یک دختر است اسمش بگذارید سارا- مادرم اینقدر خندید که به آب و عرق افتاد- دایه علی از خوشحالی مادر یک دیگ یا ماهی تابه خواست، ضرب گرفت. مادربزرگم خدایش بیامرزاد- با آن سن بالا برای دلخوشی دخترش رقصید- پدرم چه ذوقی کرد- رقصید و مرا صدا زد. اسماعیل هر شش تا پسر را به اتاق زایمان مادرت بیاور. پدرم دستمال بازی میکرد و بدست ما بچه های قد و نیم قد دستمال داد و گفت: همه با هم بزنید و پشت سر من برقصید و دستمال ها در هوا بچرخانید. چه روز با شکوهی بود- وقتی آب از آسیاب افتاد- مادرم گفت:  برای من از سال ها پیش الهام شده بود- یک شب یک سید روحانی جلیل القدر با عمامه سبز و ردای بلند سفید در خوابم آمد که گفت: فاطمه به ریسمان الهی چنگ بزن، این پسرها همه می روند پی کارشان- تنها و تنها کسی که تو را تر و خشک میکند و عصای پیری ات می شود همین دختری است که در آینده نزدیک به تو عطا می کنیم- مادرم خیلی خوش زا و سر دو سال یک بچه می آورد و با آمدن سارا که خانه ما به قدمش خوش و خرم شد- شکم هشتم مادرم پسر آورد، اسمش را با سارا جور کردند- ساسان نام نهادند.

پدر و مادرم سال ها در محله گلشهر زندگی خودشان به اتفاق پسر آخری ساسان می گذراندند. انقلاب که شد هر کدام از پسرها پی کارشان رفتند- زیرا همگی متاهل شده بودند. این سارا تنها دردانه و مونس مادر شد. مادری که چه اشک ها ریخت و دار و ندارش خرج نذر و امام زاده ها کرد- مادرم از پدرم خواست به جای یک گوسفند که سر زایمان پسر قربانی می کند- به خاطر دل و قدم مبارک دخترش دو گوسفند سر ببرد و گوشتش را به خانه ایتام ببرد. مادر از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید- سارا یعنی دنیا به مادرم داده اند- حالا این سارا دختری که مادر برای آمدنش چه ها کرد و چه چشم انتظاریها کشید.

مادر می فهمید این ساراست که به درد بخور و در پیری فریادرسش است. واقعا که این دختر کاری کرد کارستان- خواهرم انگار نگینی خوش رنگ، میان آن هفت پسر میدرخشید- هفت سال تمام از پدر و مادرمان به نحو احسن پرستاری نمود و از هیچ کوششی دریغ نورزید- وقتی برای دفن مادرم به بندر رفته بودم زنِ پیرِ مرده شور، مرا که پسر بزرگتر بودم صدا زد و گفت: قدر این تنها خواهرتان را بفهمید، مثل گل بویش کنید- او به تمام معنا یک زن نایاب و دلسوز مادرش بود و بقول امروزی ها اسطوره است. مادرت یک ذره حتی یک ذره زخم بستر نداشت- کمرش صاف صاف بود این نشان می دهد که خواهرتان روزی دو سه بار مادرت را جابجا میکرده- مادرم سنگین وزن بود، مرده شور راست می گفت. چون خواهرم بعدها تیغ جراحی عمل دیسک کمر او را از راست ایستادن نجات داد- حتی یکی از همسایگان دیوار به دیوار منزل پدری مان در بندر تعریف می کرد، یک لحظه چشم از پدر و مادرش برنمیداشت- هفت سال آزگار آنها را به خانه خودش آورد. احسنت به شوهرش، آقا رضا که بخاطر رضای خدا گام به گام، سارا را در سرویس دهی به پدر و مادرش یار و غمخوار بود که چنین مردانی در تاریخ نادر هستند. یکبار مادرم به سارا خواهرم می گوید- من و پدرت شما را سخت در عذاب انداخته و خواهرم در جواب می گوید مادر شماها تاج سر من هستید. تا من می توانم شما را تر و خشک می کنم و مادرم این شعر را به نوای خاصی می خواند:

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

شما را که هر صبح میبینم انرژی می گیرم تر و تازه می شوم- بخدا قسم در حضور شما من  شاد شاد شادم. افسوس که دیگر بیشتر از این سعادت نداشتم وگرنه در خدمت کردن به آنها نهایت سعی و کوشش خودم انجام میدادم، عمرشان کفاف نداد. اول پدرم دار فانی وداع گفت. دلبستگی و عشق مادرم به پدرم و محمد محمد محمد کجاست و سه ماه آزگار مادرم اشک ریخت تا دار فانی را وداع گفت، این یعنی عشق

این سروده را از من پذیرا باش به رسم یاد در جایی بگذار که هر روز بخوانی اش:

سارا جان ای تمامیت سال، همه هستی ات ایثار / دل من گوشه نشین بقعه چشمانت باد

تنها تو یکی خواهر بودی غمخوار، پدر و مادر را پرستار / ما پسرها از احسان به والدین دستمان کوتاه ماند

 

اسماعیل شجاعی

نوشته شده در تاریخ:چهارشنبه ۰۷ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۸:۴۳ق.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین